#رایان
– ارباب؟
با صدای خالد دست از شنا کردن برداشتم و موهای خیسمو بالا زدم.
– چی شد؟ تونستی خبری ازش بگیری؟
– بله.
از پلهها بالا اومدم.
– خب؟
– راستش…
حولمو برداشتم و با اخم نگاهی بهش انداختم.
– میدونی که از منتظر موندن متنفرم، پس حرفتو بزن.
نفس عمیقی کشید.
– نفس الان توی بیمارستانه.
اخمهام از هم باز شدند و دلم هری ریخت.
– چرا؟
– انگار تب داشته، جناب آرمینم بردنشون بیمارستان.
حوله رو توی مشتم فشردم و عصبی غریدم: فقط سه روز دادمش دست تو عوضی!
به خالد نگاه کردم.
– الان چطوره؟
– بهترند.
دستی به ته ریشم کشیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: میریم بیمارستان.
– چشم قربان.
همونطور که سرمو خشک میکردم با قدمهای تند ازش دور شدم.
نکنه بخاطر رفتار من و دور کردنش از خودم اینطوری شده؟
عذاب وجدان مثل خوره توی وجودم افتاد که خشن موهایی که دیگه خشک شده بودند رو بازم خشک کردم.
آخ نفس من آخرش از دست تو روانی میشم.
#مهرداد
با نزدیک شدن حمید خودم زودتر به سمتش رفتم و درحالی که از نگرانی و عصبانیت قلبم کمی درد گرفته بود گفتم: چی شد؟
بازومو گرفت و به سمت بقیه کشوندم.
اونقدر از دست مطهره عصبانی بودم که بخوام مفصل بزنمش اما نگرانیمم به همون قدر بود که باعث بشه وقتی ببینمش اول بغلش کنم و بعد بزنمش.
احمق روانی، معلوم نیست اینجا که اومدی داری چه غلطی میکنی که نمیگی.
بازم پنهون کاری؟ اما قرارمون این نبود لامصب!
همه منتظر نگاهش کردیم.
– مطهره رو پیدا کردیم، تو یه بیمارستانه.
نفسم بند اومد و قلبم تیری کشید که از دردش لباسمو توی مشتم گرفتم و خم شدم.
ماهان با ترس گفت: مهرداد؟
نفس بریده گفتم: خوبم… ادامه بده.
ماهان بازومو گرفت و درست وایسوندم.
حمید با نگرانی گفت: خوبی؟
با تحکم گفتم: حرفتو بزن.
نگاه نگرانشونو از روم برداشتند و به حمید دوختند.
– جزئیاتشو نمیدونم، همین قدرم که فهمیدیم کار بزرگی کردیم چون هر کسی که به اونجا بردتش نمیخواسته کسی بفهمه.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– کی بردتش؟
نفس عمیقی کشید.
– فهمیدی به منم بگو اما یه خبر دیگه.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت.
این هیجانا برام سمه.
درحالی که میدونی اینطوری میشم این بلا رو سرم میاری مطهره؟ آخه چرا لعنتی؟ چیه که مهمتر از منه برات؟
محدثه تند گفت: چی شده؟ خبری از بچهم داری؟
لبخندی روی لب حمید نشست که امید وجودمو پر کرد.
– شیرینی بده آق ماهان، بالاخره فهمیدیم نفس کجاست.
جیغ محدثه به هوا رفت و بلافاصله زد زیر گریه که ماهان سریع بغلش کرد و رو به حمید با بغض گفت: بخدا راست میگی؟
اشک توی چشمهام حلقه زد و خندیدم.
وسط این همه تنش این خبر عالی و امیدوار کنندهست.
حمید: آره داداش، بالاخره فرهاد اعتراف کرد، پیش یکی از پر نفوذای اینجاست، ایرانی هم هست.
محدثه با گریه گفت: حالش خوبه؟ کی میریم دنبالش؟ همین امشب بریم، لطفا.
حمید: باید با احتیاط قدم برداریم، پسره هیچ خلافی توی پروندهش نداره اما خب نمیشه رو این متکی شد چون خیلی از خلافکارا هستند که پرونده ندارند، بخاطر جون خود نفسم که شده نباید عجله کنیم.
ماهان سر محدثه رو که هق هقش باعث جلب توجه هر کسی میشد توی بغلش کشید و چشمهای پر از اشکشو بست که چند قطره روی گونهش چکید.
روی نیمکت کنارم فرود اومدم که حمید با نگرانی گفت: خوبی؟
بهش نگاه کردم و همونطور که قفسهی سینهمو ماساژ میدادم گفتم: تا مطهره رو پیدا نکنم خوب نمیشم، اون لعنتی یه ذره هم فکر من نیست.
به سمتم اومد.
– حتما دلیلی داره زود قضاوت نکن.
بازومو گرفت و کمکم کرد که وایسم.
– الانم میریم دنبالش اما جون من قبل از شنیدن حرفهاش داد و بیداد راه ننداز.
درمونده نگاهش کردم.
– این آخرش با کاراش منو میکشه حمید، اون از بیست و دو سال پیشش اینم از الان.
#آرام
موهامو روی شونهم ریختم و با استرس گفتم: خوبه؟
خندید.
– تو چرا استرس داری؟
– آخه تو جوری درموردش حرف زدی که فکر میکنم خیلی روت حساسه، اگه ببینه همچین دختر شه و بیکلاسی همراهته سرزنشت میکنه.
باز خندید.
-دیوونهایا! نخیر اصلا هم اینطور نیست، تازشم تو عالی عالی هستی لعنتی، جوری که منو دیوونه میکنی.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
انگشت اشارشو ت داد.
– حالا اول لبو بده بیاد بعد میریم.
اخم کردم.
– نمیخوام، رژلبم خراب میشه.
حرص نگاهشو پر کرد.
– بعدش خودم برات میکشم.
با حرص گفتم: نمیخوام، هیش!
بعد به کنار پرتش کردم و به سمت در رفتم.
– بیا بریم زودتر مشتاقم ببینمش، فکر کنم مهربون باشه نه؟
پشت سرم اومد.
– هوف چجورم، ببینیش مطمئنا عاشقش میشی، قربونش برم.
لبخندی روی لبم نشست.
معلومه خیلی دوسش داره.
#مطهره
از نبودش انگار دنیا رو بهم دادند.
سریع کفشهامو که کنار تخت بود پوشیدم و با استرس توی کشوها به دنبال اسلحم گشتم اما لعنتی نبود.
بیخیالش، فرار کردن از دست این کابوس مهمتره.
شالمو درست کردم و تند به سمت در رفتم و سریع دستگیره رو پایین کشیدم اما باز شدن در همانا و کنده شدن روح از تنمم همانا.
دست به جیب به چارچوب تکیه داد.
– میخواستی فرار کنی؟
از دیدنش قفل کرده بودم و تنها با استرس نگاهش میکردم.
خندید.
– منکه ترس ندارم خانمم، من دوست دارم.
بهم نزدیک شد که با پاهای نیمه لرزون به عقب رفتم.
وارد شد و در رو بست که دلم هری ریخت.
نفس بریده گفتم: بذار برم، من دیگه خوبم.
– اما من فکر نمیکنم، یه کم کنارم باشی بهتر میشی.
نفرتم گرفت.
درحالی که ازش میترسیدم با تندی گفتم: گمشو کنار، من باید برم، هیچ علاقهای هم به موندن کنارت ندارم.
با اون خونسردی حرص آورش هر لحظه بهم نزدیکتر شد.
– اما من دوست دارم کنارم باشی.
با برخوردم به میلهی سرم خالی سریع گرفتمش و با عصبانیت و اضطراب گفتم: عقب وایسا وگرنه با همین میزنمت.
خندید و سرشو به چپ و راست ت داد.
همین که بهم نزدیک شد دست دست کردم اما آخرش میله رو بالا بردم و تا خواستم توی سرش بکوبم گرفتش و به دیوار کوبیدم که نفس تو سینهم حبس شد.
همونطور که میله رو به قفسهی سینهم فشار میداد گفت: خشن شدنتو دوست دارم.
با فکی قفل شده گفتم: بپا این دوست داشتن کار دستت نده!
و تو یه حرکت میله رو کمی چرخوندم و باهاش به عقب پرتش کردم و لگدی به شکمش شدم که چند قدم به عقب رفت و میله از دستش افتاد.
درحالی که دلشو گرفته بود با درد و خنده انگشت اشارشو ت داد.
– نه خوشم اومد!
سریع به سمت میله رفتم و با پا انداختمش بالا و گرفتمش و بلافاصله بهش کوبیدم اما مثل همیشه سریع عکس العمل نشون داد و گرفتش.
سعی کرد از دستم بگیره اما با تموم توانم نگهش داشتم.
عصبی گفتم: با اعصاب و روان من بازی نکن نیما، من باید برم، یه عده آدم منتظرمند و نمیدونند کجام.
فشار دستشو کمتر کرد و نزدیک صورتم لب زد: بهتر، اینطور بیشتر میتونم باهات خوش بگذرونم.
با نفرت توی چشمهاش زل زدم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
تو یه حرکت میله رو ول کردم و مشت محکمی به صورتش زدم که از شدتش بدنش چرخید و همونطور که چشمهاشو روی هم فشار میداد دستشو روی صورتش گذاشت.
با دلی خنک شده گفتم: زهی خیال باطل که من یه دقیقه دیگه هم کنارت میمونم.
از روی میله رد شدم و با دو به سمت در رفتم اما هنوز دستم روی دستگیره نشسته بود که شالم به همراه موهام به عقب کشیده شد و صدای جیغمو درآورد.
از پشت دستشو محکم دور قفسهی سینهم حلقه کرد و نفس ن گفت: زهی خیال باطل اگه تو فکر میکنی میذارم بری.
سعی کردم نفس بگیرم و دستشو که هر لحظه بیشتر باعث نفس تنگیم میشد رو از خودم جدا کردم.
– ولم کن.
نزدیک به گوشم گفت: تازه به دستت آوردم کجا ولت کنم خانمم؟
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت و شدت ضربانش انگار هر لحظه بیشتر از قبل میشد.
– نیما لطفا، بذار برم تو شرایط منو درک نمیکنی.
آروم اما عصبی خندید.
– خوبم درک میکنم، الان فقط داری به یه چیز فکر میکنی و اونم اینه که واسه مهرداد چجوری توضیح بدی که تو این غیب زدنت کجا بودی اما تایمی که تو رو دست مهرداد دادم دیگه تمومه، حالا که برگشتم تو هم باید برگردی پیشم.
اشک چشمهامو پر کرد و محکم به دستش زدم.
– تو حق اینو نداری، میفهمی؟ تو توی زندگی من جایی…
دستشو محکم روی دهنم گذاشت و فشار داد که از دردش چشمهامو روی هم فشار دادم و بغض بدی گلومو گرفت.
عصبی گفت: یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه اینجور جملههاییو ازت بشنوم بیچارت میکنم مطهره.
سعی کردم دستشو که هم باعث چندشیم و هم باعث عذاب وجدان و حس گناه میشد رو بردارم.
– الانم میریم خونهی من.
سریع چشمهامو باز کردم و نفسم بند اومد.
نامفهوم گفتم: دیوونه نشو نیما من باید برم.
دستشو برداشت.
– بدون مخالفت همرام میای یا بیهوشت کنم ملکه؟
با بغض گفتم: نکن اینکار رو باهام، خواهش میکنم.
دستشو برداشت و به سمت خودش چرخوندم.
این نگاههای مصمم لعنتیشو خوب میشناختم.
– من نمیتونم ازت بگذرم، این بیست و دو سال بدون تو توی زندان بودن هر روزش برام عذاب بود.
با بغضی که از ترس بود لبامو روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
– اونقدر دلتنگتم که با یه ساعت دو ساعت و یه ماه دیدنتم دلتنگیم رفع نمیشه.
نزدیک بود اشکم بریزه که سریع چشمهامو بستم.
– دلم میخواد صبح تا شب فقط بشینم و نگات کنم، درسته که تو باعث هدر رفتن بیست و دوسال از عمرم شدی اما چیکار کنم که این دل صابمردم نمیتونه ازت کینه به دل بگیره.
هرم نفسهاشو که نزدیک صورتم حس کردم سریع چشمهامو باز کردم و عقب کشیدم.
همونطور که به لبم نگاه میکرد لبشو با زبونش تر کرد.
دست لرزونمو روی لبم گذاشتم.
– اجازهی همچین کاریو بهت نمیدم.
لبخند محوی زد.
– من کی از کسی اجازه گرفتم؟
و پس بندش تو یه حرکت دستمو پایین کشید اما تا خواست قصدشو عملی کنه صدای داد نگهبانه که میگفت ارباب” بلند شد اما تا بخوایم به سمت در بریم در باز شد و با کسی که وارد شد حس کردم قلبم واسه یه لحظه نزد و سرجام میخکوب شدم.
پاهام سست بودند و از اینم سستتر شدند که روی زمین فرود اومدم.
خودشم تنها شکه نگاهشو بین من و نیما چرخوند.
صدای جدیه حمید رو شنیدم: اگه نمیخوای دستگیرت کنم سرجات وایسا، این یه مسئلهی خانوادگیه.
صدای پوزخند نیما توی اتاق پیچید.
– ببین کی اینجاست، رقیب قدیمی!
مهرداد بیشتر از این حرفا شکه شده بود که بتونه جوابشو بده.
حالا نگاهش تنها روی من زوم بود.
معنیه این نگاهشو فقط خودم میفهمیدم، میخواست بهم بفهمونه” چرا مطهره؟ مگه در حقت چه ظلمی کردم؟”
اما ای کاش خودمم میتونستم زبون باز کنم و بگم به خدای واحد قسم که اون چیزی که بهش فکر میکنی اشتباست.
قطرهای اشک روی گونم چکید که با نگاهش تا رسیدنش روی چونم و افتادنش دنبالش کرد.
رشتهی نگاهمون با وایسادن نیما وسطمون قطع شد.
– خیلی بد شد که الان رسیدی و دیدی، میخواستم مطهره رو ببرم تا شاهد با پاهای خودش اومدنش پیشم نباشی.
چشمهام از تعجب و ترس درشت شدند و تا خواستم حرفی بزنم یه دفعه مهرداد به سمتش یورش برد و چنان مشتی بهش زد که از شدتش به کنار خم شد و چند قدم جا به جا شد.
با صدای فوق العاده خشنی گفت: این دفعه دیگه میکشمت لاشخور.
باز به سمتش رفت که زبون باز کردم و داد زدم: مهرداد!
اما تا خواست مشت دومو بزنه نیما سرشو گرفت و به تخت کوبید که از ترس اشکهام روونه شدند و زبونم بند اومد.
اومدم بلند شدم و قبل از اینکه نیما بلای دیگهای به سرش بیاره به سمتشون برم که حمید و اون نگهبانه با دو اومدند تو و به سمتشون رفتند.
نیما تا خواست مشتی بهش بزنه مهرداد چرخید و مشتشو گرفت و لگدی بهش زد که به عقب پرت شد اما نگهبانه سریع گرفتش.
حمید قبل از اینکه مهرداد بازم به سمت نیما بره از پشت محکم گرفتش و با تحکم گفت: بسه!
کنار لب نیما و پیشونیه مهرداد خونی بود.
قفل کرده بودم و فقط گریه میکردم.
هیجان واسه مهرداد سمه و حالا اینطوری قفسهی سینهش بالا و پایین میره!
قلبش مشکل شدیدی نداره اما بازم باید مراعات خودشو بکنه تا بیماریش بدتر نشه.
تقلا کرد که حمید ولش کنه.
داد زد: ولم کن بذار بکشمش.
نیما نگهبانه رو پس زد و با اخمهای درهم شستشو به کنار لبش کشید.
یه دفعه مهرداد آخی گفت و خم شد و لباسشو توی مشتش گرفت که دیگه نفسم بالا نیومد.
حمید سریع ولش کرد و زیر بازوشو گرفت.
نفس بریده به هر جون کندنی بود بلند شدم و به سمتش دویدم.
– مهرداد؟
بهش که رسیدم تازه یادم افتاد اینجا بیمارستانه.
– میرم… میرم پرستارا رو صدا کنم تو هم ببین قرصش توی جیبش هست یا نه.
تا خواستم برم یه دفعه یقهمو گرفت و با همون دردش غرید: میریم خونه.
با ترس گفت: مهرداد قلبت!
چشمهاشو باز کرد که از طرز نگاهش و رگههای خون توی چشمهاش رعشه به تنم افتاد.
– میریم خونه.
حمید جیبهاشو گشت.
– اول قرص.
چشمهاشو بست و با نفس نفس گفت: من خوبم.
حمید عصبی گفت: این قرصای بیصاحابتو همرات نیاوردی؟
یه دفعه پسش زد و همونطور که یقهم توی مشتش بود دستشو به تخت تکیه داد.
آب دهنشو به زور قورت داد.
– تو شکستیم مطهره!
مچشو گرفتم و با بغض گفتم: بخدا اینطور نیست که تو فکر میکنی.
نیما: اوه واقعا؟
با نفرت نگاهش کردم و با بغض و عصبانیت گفتم: تو خفه شو که هر چی میکشم بخاطر توعه.
اما تنها مرموزانه نگاهم کرد.
#آرام
پلاستیک کمپوت و آبمیوه رو از دست چنگ زدم که با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
تی به موهام دادم و حق به جانب گفتم: من میخوام بهش بدم.
خندید.
– خودشیرین!
چشم غرهای بهش رفتم.
به اتاق که رسیدیم با اخم نگاهشو اطراف چرخوند.
– پس محافظه کجاست؟
با استرس گفتم: خوبم؟
نگاهشو از اطراف گرفت و موهامو روی شونم مرتب کرد.
– عالی.
به داخل اشاره کرد.
– بفرمائید.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که لباسمو پایینتر می کشیدم وارد شدم که پشت سرم اومد اما همینکه که سرمو بالا آوردم با کسی که چشم تو چشم شدم مرگو دقیق با چشمهای خودم دیدم و پلاستیک از دستم در رفت و با صدای بدی روی سرامیک پرت شد.
بهت نگاه بابا رو که مشخص میشد داره کمی درد میکشه پر کرد و زمزمهوار گفت: آرام؟!
یه لحظه حس کردم که دارم کابوس میبینم و الانه که بیدار بشم اما انگار همش خیالات باطل و پوچ بود و به طور ناباورانهای بابا رو چشم تو چشم خودم میدیدم!
اون کسی که رو به روش بود و به خوبی از قامتش میفهمیدم مامانه با اخم به سمتم چرخید که با دیدنم اخمهاش از هم باز شدند و فکش لرزید که حرف بزنه اما نتونست.
دیگه خودتو مرده بدون آرام، تو دیگه مردی، مردی!
تموم شد، دیگه همه چیز تموم شد.
اشک، لبریز شده توی چشمهام حلقه زد و نگاههای سردرگم رادمان و نیما رو روی خودمون دیدم.
گرمی دست رادمان روی کمرم نشست.
دیگه خودتو مرده بدون آرام، تو دیگه مردی، مردی!
تموم شد، دیگه همه چیز تموم شد.
اشک، لبریز شده توی چشمهام حلقه زد و نگاههای سردرگم رادمان و نیما رو روی خودمون دیدم.
گرمی دست رادمان روی کمرم نشست.
– آرام؟
نگاهم به عمو حمید خورد.
اونم شکه بود.
سکوت اتاق بوی مرگ و کفن خودمو میداد.
اونقدر چشمهام لبریز شدند که چند قطره اشک بیاراده روی گونم چکید.
مامان دست شدید لرزونشو بالا آورد و دهن باز کرد حرفی بزنه اما یه دفعه بابا روی زمین افتاد که عمو حمید داد زد: مهرداد؟
و مامان سریع به سمتش چرخید.
کل تنم بیشتر از قبل لرزید و نگاه قفل کردم میخ چشمهای بستهی بابا شد.
مامان با ترس اسم بابا رو صدا زد و محکم توی صورتش کوبید.
عمو حمید سریع بابا رو روی کولهش انداخت و با سرعت زیاد از کنارم رد شد و به سمت در رفت که مامان حتی یادش رفت منو دیده و با گریه پشت سر عمو حمید دوید و از کنارم رد گذشت.
همه چیو میدیدم اما یه مقدارم نمیتونستم حرکت بکنم تا اینکه پاهام دیگه وزنمو تحمل نکردند و روی زمین سقوط کردم، نگاه شکمو به چرخ تخت دوختم و اشکهام دونه دونه روی گونم سر خوردند و پایین اومدند.
رادمان به سرعت جلوم نشست و بازوهامو گرفت.
گیج و با ترس گفت: آرام؟ چی شده؟
تنها سکوت کرده نگاهش کردم.
هنوزم باورم نمیشد که مامان و بابا رو اینجا دیدم، انگار یه کابوس وحشتناک بود که قصد تموم شدن نداشت.
صدای پر شک نیما بلند شد.
– اونا رو میشناختی؟
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
یه لحظه هم از لرزش بدنم کم نمیشد.
دقیق نگاهم میکرد.
– میخوام زود جواب بدی.
حرف رادمان باری شد روی فشار درونم.
– جواب بابا رو بده.
بهش نگاه کردم و چونم از بغض بزرگتری لرزید.
نباید بفهمی رادمان، نباید، من نمیخوام از دستت بدم.
یه بار تم داد.
– د حرف بزن.
یه دفعه نیما بلندش کرد و به عقب انداختش که سریع نگاهش کردم.
با اخمهای درهمش بازومو گرفت و به زور تن بیجونمو بلند کرد.
– حرف بزن وگرنه خودم به حرف میاورمت.
اعتراض رادمان بلند شد.
– بابا!
با ترس به نگاههای فوق العاده بیرحم نیما زل زدم.
چشمهاش بیش از اندازه دلهره آور بودند.
چندین بار دهن باز کردم حرفی بزنم اما نتونستم.
مرموز نگاهم کرد.
– باشه دختر جون.
رادمان اون بازومو گرفت و سعی کرد از باباش دورم کن.
– ولش کن بابا الان توی شکه بهتر بشه خودش برامون میگه.
نگاه پر از اشکمو به سمتش سوق دادم.
توی نگاهش شک و تردید بود اما بازم میخواست که ازم حمایت کنه.
بالاخره صدای لرزون و پر بغضمو به گوشش رسوندم.
– اونا کی بودند؟ از کجا اونا رو میشناسید؟
نیما: اون کسی که قراره جواب بده ما نیستیم تویی، پس حرف بزن.
بازومو به شدت آزاد کردم و با گریه گفتم: بهم بگید.
رادمان یه قدم بهم نزدیک شد که به همون اندازه ازش دور شدم و با عجز گفتم: بگو.
معلوم بود حسابی گیجه.
– خب… خب اون خانمی که دیدی همون خاله مطهرهست!
ماتم برد و جوری شکه شدم که حتی یادم رفت گریه کردن یعنی چی!
امکان نداره، نه امکان… مامان من زن نی… نه نه نمیشه، اصلا نمیشه.
با اخم به نیما نگاه کرد.
– اون مردا کی بودند؟
نیما همونطور که نگاهش زوم من بود گفت: یکیشون شوهرش بود.
رادمان با چشمهای گرد شده گفت: شوهرش؟ یعنی چی بابا؟ مگه خاله ازت طلاق گرفته؟
همین جملهش کافی بود تا تموم تصورات توی ذهنم به حقیقت تبدیل بشه و منو تا مرز سقوط کردن برسونه.
با پاهای لرزون جوری که هر لحظه نزدیک بود زمین بخورم عقب عقب رفتم و دستمو روی دهنم گذاشتم.
اشکهام بازم واسه پایین اومدن بهونهای پیدا کردند.
با گریه سرمو به چپ و راست ت دادم و زمزمه کردم: این امکان نداره!
رادمان آروم به سمتم اومد و این دفعه با اخم گفت: صبرم داره لبریز میشه، واسه این رفتارت ازت دلیل میخوام…
بلندتر جوری که یه لحظه لرزیدم ادامه داد: پس حرف بزن.
دستمو پایین آوردم و با هق هق گفتم: تو منو… رادمان بخدا من دوست دارم.
اشک توی چشمهاش حلقه زد و عصبی گفت: داری دیوونم میکنی آرام حرف بزن.
نیما تموم مدت با اخمهای شدید به هم گره خورده نگاهم میکرد.
نگاهش جوری بود که حس میکردم حتی کلمات توی مغزمو هم داره میخونه.
به در رسیدم.
– من مجبور بودم، بخدا مجبور بودم.
این دفعه طاقتش طاق شد و تند به سمتم اومد که بدون فکر کردن سریع عکس العمل نشون دادم، بیرون اومدم و در رو بستم و با هق هق به سمت پلهها دویدم.
به نزدیکی پله که رسیدم با صدای داد مامان که اسممو صدا زد نفسم قطع شد و به شدت به سمتش چرخیدم.
رادمان جلوتر ازش وایساد و نگاهشو بینمون چرخوند.
از این فاصله هم اشک و خشم شدید توی نگاه مامانو میدیدم.
داد زد: جرئت داری یه قدم دیگه بردار.
آروم و با قدمهای کوتاه به عقب رفتم.
رادمان به زمین اشاره کرد و محکم و عصبی گفت: میمونی و به تک تک سوالهام جواب میدی، اگه بری بد میبینی آرام.
مامان با اخم نگاهش کردم.
– چه رابطهای باهاش داری؟
دستم نردهی پله رو لمس کرد.
از طرفی میترسیدم برم و از طرفی هم حس میکردم واسه فرار از همهی سوالات باید برم.
رادمان: من رادمانم خاله.
اخمهای مامان از هم باز شدند و به وضوح بهت و اشک توی چشمهاشو دیدم.
دستشو بالا آورد و قطرهای اشک روی گونهش چکید.
حرکت لبشو که گفت رادمان رو دیدم.
از غفلتشون استفاده کردم و با قلبی که روی هزار میزد از پلهها پایین اومدم که صدای داد جفتشونو شنیدم.
فقط میدویدم و تنها قصدم این بود که ازشون فرار کنم.
مغزم به جز فرار راه حل دیگهای جلوی پام نمیذاشت.
سه طبقه بدون وقفه پلهها رو پایین اومدم.
ترس جون تازهای واسه دویدن و خلاصی از این بیمارستان شوم بهم داده بود.
همین که پامو توی خیابون گذاشتم صدای داد رادمانو از داخل شنیدم.
– صبر کن آرام.
هراسون و نفس ن نگاهمو اطرافم چرخوندم که با دیدن دوتا تاکسی به سمت یکیشون رفتم.
به رانندش که داشت با یه نفر حرف میزد رسیدم و تند گفتم: سوار شو سوار شو.
و بلافاصله خودم در رو باز کردم و نشستم.
نفهمید چی میگم اما زود ماشینو دور زد و نشست.
با دیدن رادمان که داره نگاهشو اطراف میچرخونه تند به فرمونش زدم.
– برو برو.
ماشینو روشن کرد اما تا بخواد حرکت کنه رادمان ردمو زد که با عصبانیت به سمتم دوید و داد زد: وایسا آرام من اصلا باهات شوخی ندارم.
به داشبورد زدم و بلند گفتم: برو آقا.
پاشو روی گاز گذاشت و قبل از رسیدن رادمان دور شد.
نفس ن به صندلی تکیه دادم و دستهای یخ کردمو به صورتم که اشک روشون خشک شده بود کشیدم.
رمان معشوقه ی جاسوس پارت 24
رمان معشوقه ی جاسوس پارت 25
رمان معشوقه ی جاسوس پارت 28
– ,رو ,روی ,یه ,تو ,توی ,و با ,و به ,کردم و ,به سمت ,که از ,نگاههای سردرگم رادمان
درباره این سایت