جلوی پنجرهی تمام قد رو به روم روی تخت نشسته بودم و بالشتمو محکم توی بغلم گرفته بودم.
مدام حرفهای رایان توی گوشم اکو میشد و تا مرز جنون میرسوندم.
یه مقدارم طاقت خراب شدن تموم تصورات ذهنمو نداشتم.
تو این شهر غریب کم کم دلم داشت به رفتارای خوب رایان گرم میشد که تو چند دقیقه همه چیو خراب کرد و حالا وسط این زندون امیدی واسه زنده موندن و زندگی کردن واسم نمونده.
میون این هوای گرم و شرجی کل تنم میلرزید و همهی بدنم درد میکرد.
از گرم شدن بیش از اندازهی چشمهام میفهمیدم که تب دارم، اما خودم بهتر از هرکسی میدونم که این تب از روی سرما خوردگی نیست و از روی فشار عصبیه که انگار داره لهم میکنه.
با اینکه این چند روز آرمین سعی کرد چیزی واسم کم نذاره و حتی بخندونتم تا شاید یادم بره اما اونقدر شک بهم وارد شده که هنوزم ذهنم نتونسته حرفا و کارای پارادوکس رایانو درک کنه.
با تقهای که به در خورد نگاه از رودخونهی رو به روم گرفتم و با صدای گرفتهای گفتم: نیا تو، برو.
بعد بازم به رو به روم نگاه کردم.
بازم مثل این چند وقت در رو باز کرد و اومد داخل.
– نفس؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و به سمتم اومد.
– بلند شو میخوام ببرمت جایی که حالت بهتر بشه.
نگاه ازش گرفتم و به ت دادن خودم ادامه دادم.
– نمیام.
چنگی به موهاش زد و لعنتیای زیر لب گفت.
با کمی مکث رو به روم وایساد و مچمو گرفت و کشید.
– میگم بلند شو.
مچمو آزاد کردم و به راستم چرخیدم.
کلافه قدم زد و مدام صدای نفسهایی که مشخص میشد چقدر داره حرص میخوره توی اتاق پیچید.
نمیخواستم اذیتش کنم اما حال خودم اونقدر تعریفی نداشت که بخوام به فکر دل اونم باشم و راضی نگهش دارم.
عصبی گفت: حالیته که این چند روز چقدر داری عذابم میدی؟
سرمو توی بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم.
یه دفعه صدای شکستن یه چیز و پس بندش فریادش که میگفت : حالیته؟” بلند شد که از ترس سرمو به شدت بالا آوردم و از جا پریدم.
با نگاه ترسناکی به سمتم اومد و با یه ضربه که به بالشت زد روی تخت درازکش افتادم.
بلافاصله خم شد و بازوی سالممو محکم توی دستش گرفت که با ترس و لرز به نگاه به خون نشستهش زل زدم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
با صدای لرزون گفتم: ب… برو… بیرون.
نزدیک به صورتم غرید: بلند میشی و تا هشت خودتو واسه مهمونیه الیور آماده میکنی، اوکی؟ وای به حالت اگه بیام بالا و ببینم بازم اینطوری نشستی و مثل دیوونهها به یه نقطه خیره شدی، منو عصبیتر از این نکن وگرنه همشو سر اون رایان خالی میکنم و میگم بچهها عمارتشو به آتیش بکشند.
قلبم از کار وایساد و تا خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم ولم کرد و با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.
دستهای لرزونمو تکیه گاه بدنم کردم و به هر سختیای که بود روی تخت نشستم.
از سرمایی که حس میکردم سریع پتو رو به سمت خودم کشیدم و دور خودم پیچوندم.
با ترس و هیجانی که آرمین بهم داده بود درجهی تبم بالاتر رفته بود و اون حتی یه ذره هم متوجه عوض شدن حالم نشد.
کاش میفهمیدی که دارم میمیرم، کاش میفهمیدی که دارم تو تب میسوزم، ای کاش میفهمیدی رایان.
از ترس اینکه آرمین حرفشو عملی کنه بلند شدم و به زور روی پاهای بیجونم وایسادم.
#مطهره
سر خودکارمو روی کاغذ گذاشتم و با کمی مکث نوشتم ” ممکنه دیر برگردم، نگرانم نشو، بیام همه چیو واست توضیح میدم.
کاغذ رو به آینه چسبوندم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم.
قرآنو برداشتم و واسه آرومتر کردن این ضربان قلب لعنتیم که داشت از پا درم میاورد چندتا آیه خوندم و چشمهامو بستم.
خدایا فقط تویی که میتونی امشب سالم به اینجا برم گردونی، پس خودمو به خودت میسپارم.
بوسهای به قرآن زدم و اونو روی میز گذاشتم.
کنار پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم.
به مهردادی که توی محوطهی سرسبز اون طرف هتل کنار بقیه نشسته بود و منتظر من تموم حواسش به در لابی بود نگاه کردم.
معذرت میخوام مهرداد اما قول میدم که سالم بگردم، تو نباید درگیر این مسئله بشی.
به قول اون نیمای منفور، هر چقدر نقطه ضعف کمتری همراه داشته باشی کمترم از دشمنت ضربه میخوری.
درباره این سایت