محل تبلیغات شما


#رایان


به چهره‌ش که بخاطر داروهایی که بهش داده بودند غرق درخواب بود خیره بودم.
رنگ به صورت نداشت.

با کمی مکث کنارش نشستم.

با تردید دستم‌و به سمت صورتش بردم اما نزدیک بهش وایسادم.

می‌ترسیدم با لمسش بازم یه حسی تو وجودم شعله بکشه که بعدها آزارم بده.

دستم‌و انداختم و نفس عمیقی کشیدم.

– من باهات چی‌کار کنم نفس؟ قرداد رو امضا کنم و دو دستی تو رو تحویل کسی بدم که نمی‌خوای پیشش بمونی یا برت گردونم پیش خودم و ضعف بزرگتری واسم بشی؟

کلافه دستی به ته ریشم کشیدم.

با باز شدن در و وارد شدن یکی نگاهم‌و چرخوندم که با دیدن آرمین اخم ریزی کردم.

ابروهاش‌و بالا انداخت و پلاستیک به دست در رو بست.

– متعجبم کردی!

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم.

به سمت یخچال رفت و محتوای توی پلاستیک‌و داخلش گذاشت.

به سمتم چرخید.

– اینجا چی‌کار می‌کنی؟

پلاستیک‌و توی سطل زباله انداخت.

– شنیدم تب کرده بود، اینجوری مواظبشی؟

خونسرد به سمتم اومد.

– نمی‌تونستم که به زور غذا دهنش کنم، این چند روز حتی با خودشم لج کرده و مسببش تویی.
پوزخندی زدم.

– تو اگه روی خوب بهش نشون نمی‌دادی هوایی نمی‌شد، الانم براش سخته که ببینه حسی بهش نداری، چونکه تموم تصوراتش به هم ریخته چند روزی اینطوریه اما زود خوب میشه، الانم تا قبل از بیدار شدنش برو که الکی امید واهی پیدا نکنه.

جدی نگاهش کردم و از جام بلند شدم.

– اگه برام مهم نبود اینجا نبودم.

ابروهاش بالا پریدند و خندید.

– چی؟

نگاه ازش گرفتم و به سمت در رفتم.

بعد از درست کردن ساعت مچیم دستگیره رو گرفتم.

– یکی از آدمام‌و می‌ذارم اینجا، مرخص شد میاد پیش من، فرداشب یه مهمونی دارم،

می‌خوامش، اون قراردادی هم که قرار بود امضا کنم‌و کنسلش می‌کنم.

اخم‌هاش شدید به هم گره خوردند و به سمتم اومد اما در رو باز کردم و بیرون اومدم.

پشت سرم اومد بیرون و عصبی گفت: مرد باش و پای حرفت بمون.

خونسرد به سمتش چرخیدم.

– خودتم داری میگی حرف، می‌دونی که همیشه قرارداد رو سند می‌دونم، حرف که زیاد زده میشه.

دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.

– درضمن می‌دونی که سند مالکیت نفس نصفیش به نام منه پس حق پنهون کردنش ازم‌و نداری، اگه نفس برات مهمه خواسته‌ی خودشم واست مهم باشه.

بعد لبخند محو و مرموزی زدم و دیگه نموندم حرفی بشنوم و در مقابل نگاه‌های پر خشمش راهم‌و کشیدم و رفتم که خالد پشت سرم اومد.

– یکی از بچه‌ها رو کنار اتاق نفس بذار.

– چشم ارباب.

درسته که برادرت می‌تونه کل زندگیم‌و بخره و نابود کنه اما من تو این قضیه یه مقدارم کوتاه نمیام آرمین.

#مطهره


کنارش نشستم و دستی به ته ریشش کشیدم.

– خوبی؟

سری ت داد.

– خداروشکر به خیر گذشت، داشتم جون می‌دادم انگار.

نگاه ازم گرفت و سرش‌و چرخوند.

با صدای خسته و خش‌داری لب زد: بعدا درمورد موضوع تو حرف می‌زنیم، الان آرام مهمه.

بهم نگاه کرد.

– کجاست؟

سرم‌و پایین انداختم.

– فرار کرد، آقا محسن و آقا علیرضا دنبالشند که پیداش کنند.

قلبم با یادآوری این همه دروغی که این همه مدت دردونم بهم گفته بود فشرده شد و اشک توی چشم‌هام حلقه زد.

نفس عمیقی کشید.

تو همین نفسش هزارتا درد و غم موج میزد.

– باورم نمیشه مطهره!

نگاهش کردم و آروم لب زدم: منم.

نم اشک چشم‌هاش‌و پر کرد.

– میگی اینجا چی‌کار میکنه؟

پوزخند تلخی زدم.

– چی‌کار می‌کنه دیگه؟ این همه مدت داشته دورمون میزده! درس نمی‌خونده داشته نفس‌و پیدا می‌کرده اما نمی‌فهمم چرا رفته پاریس!

دو دستش‌و توی صورتش کشید.

– حتی یه ذره هم انتظار همچین کاری‌و ازش نداشتم.

– منم حتی یه درصد فکر نمی‌کردم جرئت همچین کاری‌و داشته باشه.

از جام بلند شدم و کلافه و عصبی تخت‌و دور زدم و به سمت پنجره رفتم.

– دارم روانی میشم مهرداد آخه چطور…

دو دستم‌و توی صورتم کشیدم و ادامه ندادم.

با صدای تقه‌ای که به در خورد به سمتش چرخیدم.

در باز شد و رادمان با قدم‌های آروم اومد داخل که لبخند محوی زدم.

باورم نمیشه که دوباره می‌بینمش.

لبخند کم رنگی زد.

– سلام دوباره.

به سمتش ‌رفتم.

– سلام قربونت برم.

مهرداد خودش‌و کمی بالا کشید و با اخم گفت: می‌شناسیش؟

سری ت دادم.

– آره، رادمانه، واست تعریف کرده بودم.

اخم‌هاش‌و کمی از هم باز کرد و به سر تا پاش نگاهی انداخت.

– که اینطور!

رادمان: بابام میگه ازش طلاق گرفتی، چرا؟

مهرداد پوزخندی زد و بازم گره‌ی اخمش بیشتر شد.

– بابات برات تعریف…

تند و معترضانه گفتم: مهرداد؟

سکوت کرد و عصبی شستش‌و به لبش کشید.

رو به رادمان گفتم: این یه چیزیه بین خودم‌و خودش، اگه بخواد برات تعریف می‌کنه، الان این مهم نیست، مهم یه مسئله‌ی دیگه‌ست.

کوتاه به مهرداد و بعد به من نگاه کرد و با اخم گفت: آرام‌و از کجا می‌شناسید؟

سوالات زیادی توی ذهنم بود که بی‌جواب بودنشون مغزم‌و سوراخ می‌کردند.

-‌ اول تو بهم جواب بده، تو آرام‌و از کجا می‌شناسی؟ چرا باهم بودید؟

– رو پا واینسا اول بشین خسته مبشی.

از اینکه بعد از چندین سال هنوزم به فکرم بود لبخندی روی لبم نشست.

روی تخت نشستم و اونم رو به رومون وایساد.

شاید رادمان خبری از رایان داشته باشه، شاید این اتفاقات یه حکمته که بچم‌و پیدا کنم.

– اولین بار توی یکی از مهمونیام دیدمش، دختر زبون دراز لج بازی به نظرم میومد، دقیقا برعایی که تا حالا دورم دیده بودم اون تمایلی به چسبوندن خودش بهم نداشت.

کوتاه به مهرداد نگاه کردم که سری به چپ و راست ت داد.

– یه جورایی ازش خوشم اومد دادم آدمام در موردش تحقیق کنند، فهمیدم یه دختر فقیریه که چند سالی میشه مامان و باباش فوت کردند.

پوزخند کم رنگی کنج لبم نشست و اشک بیشتری چشم‌هام‌و پر کرد.

چطور تونستی آرام؟ چطور؟

– کم کم رفت و آمدمون بیشتر شد، اولش حسی بهش نداشتم و فقط از روی دلسوزی و اینکه از اون محله‌ی ناامن و خاله‌ی بدجنسش راحت بشه آوردمش خونه‌ی خودم.

ابروهام بالا پریدند و با استرس نگاهش کردم.

به خداوندی خدا اگه اون کاری که نباید می‌کردی با رادمان انجام داده باشی دیگه دختر من نیستی آرام.

قبل از اینکه حرفی بزنم مهرداد با صدای نسبتا عصبی گفت: باهم رابطه‌ای داشتید؟

– نه، آرام ثابت کرده که از اون دخترایی که زود نرم می‌شند نیست، سرسخته.

دستم‌و روی قلبم گذاشتم و از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.

مهرداد جدی گفت: خب؟ چطور اینجایید؟

– واسه تفریح اومدیم.

دست به سینه شد.

– خب شما بگید اون‌و از کجا می‌شناسید.

به مهرداد نگاه کردم که نگاهم کرد.

باز سرش‌و به چپ و راست ت داد و نگاهش‌و ازم گرفت و کلافه و عصبی دستی به ته ریشش کشید.

چرا آرام رفته پیش رادمان؟ چرا می‌خواسته گولش بزنه؟

– رادمان؟

– جانم؟

بهش نگاه کردم.

– تو دورانی که بابات توی زندان بود بهت دستور میداد؟ مثلا با این قرارداد ببندی، این قاچای کنی؟

– نه.

دقیق و مشکوک نگاهش کردم.

– خودت چی؟ بدون دستور بابات تو کار خلافی؟

سرش‌و پایین انداخت و با نوک کفش اسپورتش روی زمین خط‌های فرضی کشید.

اخم‌هام به هم گره خوردند و از جام بلند شدم.

جدی گفتم: رادمان؟

با کمی مکث نگاهم کرد.

بازجویانه گفتم: تو کار خلافی؟ اونم قاچاق دختر؟

کلافه دستی به گردنش کشید و لبش‌و با زبونش تر کرد.

– بودم.

نفس عصبی کشیدم.

– الان؟

– فقط کالا.

با عصبانیت و نگرانی سری به چپ و راست ت دادم.

– چرا رادمان؟ چرا؟ مگه زندگیه بابات‌و ندیدی؟

سکوت کرد و کمی بعد آروم گفت: اینطوری نیست که شما فکر می‌کنی، باور کن.

بیشتر بهش نزدیک شدم و خیره به چشم‌هاش عصبی و نگران گفتم: رادمان تو…

یه دفعه در باز شد و یکی بدون مقدمه اومد تو که با اخم نگاهم‌و به پشت سر رادمان دوختم اما با دیدن نیما نفس تو سینه‌م حبس شد و سریع به مهرداد نگاه کردم که دیدم با دیدنش نگاهش آتیش گرفت.

پشت سرش حمید وارد شد که با حرص گفتم: ممنونت می‌شدم اگه نمی‌ذاشتی بیاد تو!

پوفی کشید و چنگی به موهاش زد.

نیما خونسرد جلو اومد.

– می‌بینم هنوز زنده‌ای!

مهرداد با لحنی که خیلی سعی می‌کرد عصبی نباشه گفت: انگار خدا نمی‌خواد بمیرم که بتونم تو رو بکشم.

نیما پوزخندی زد.

– آخرین تلاشت‌و بکن.

بعد به من نگاه کرد و جدی گفت: دختره کی بود؟ هان؟

به رادمان نگاه کردم.

نگاهش پر از استرس شده بود.

آروم لب زدم: دوسش داری؟

سرش‌و پایین انداخت که اشک توی چشم‌هام جوشید.

– پس داری.

به سمت مهرداد چرخیدم و با چشم‌های پر از اشک آروم گفتم: چطوری بهش بگم؟

مچم‌و گرفت و به سمت خودش کشیدم که سریع میله‌ی تخت‌و گرفتم.

– رک و راست بگو وگرنه خودم میگم، فکر دختر من باید از ذهن این پسره بیرون بره.

صدای عصبیه نیما بلند شد.

-‌مطهره؟

دستم‌و بالا بردم.

– صبر کن.

بعد آروم خیره به چشم‌های عصبی مهرداد گفتم: چطور می‌تونی این‌و بگی؟ ما خودمونم عاشق بودیم و هستیم، فکر می‌کنی راحته؟

فشار دستش روی مچم کمتر شد.

با کمی مکث گفت: اونم مثل باباشه، آرام‌و واسه هوس می‌خواد عاشقشم نیست، حالا هم برو بگو.

مچم‌و از دستش بیرون کشیدم و صاف وایسادم.

با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به سمت رادمان چرخیدم.

آروم به سمتش رفتم.

– یه ماه پیش دختر برادر شوهرم توسط گروهک‌های برده فروشی یده شد، بهتره بگم توسط گروه تو.

حس کردم شرمندگی نگاهش‌و پر کرد.

– اون به دستور من نبود، فرهاد خودسرانه اینکار رو کرده بود.

زیر چشمی نگاهی به حمید انداخت.

-الانم کار به کار خلاف ندارم.

ابروهام بالا پریدند.

حمید پوزخند صداداری زد.

-جناب رئیس، می‌دونی که تا سه روز دیگه باید پاریس باشی، نه؟

قبل از اینکه رادمان چیزی بگه نیما گفت: بخوای واسه پسر من دردسر درست کنی باید فاتحه‌ی خودت‌و خانوادت‌و بخونی.

حمید عصبی خندید.

– واقعا داری یه مامور رو تهدید می‌کنی؟

تا نیما خواست حرفی بزنه رادمان بلند گفت: بسه.

بعد نگاهش‌و به سمتم سوق داد و با استرس توی چشم‌هاش گفت: بگو خاله.

نگاه کوتاهی به نیما و حمید که حالا با نگاه‌هاشون هم‌و تهدید می‌کردند انداختم و بعد گفتم:

دخترم با دختر عموش مثل دوتا خواهر بودند، خیلی واسش سخت بود که واسه خواهرش همچین اتفاقی بیفته اما چند روز به طور عجیبی دیگه نخواست پی‌شو بگیره و گفت می‌خوام برم خارج درس بخونم، پیدا کردن نفس‌و هم می‌سپارم دست پلیس، مای ساده هم باورم کردیم‌و فرستادیمش اما…

نیما پرید وسط حرفم، با خشم غرید: پس اون دختره‌ی…

رادمان دستش‌و بالا آورد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت: صبر کن بابا.

نگاهم به لرزش خفیف دستش خورد که قلبم آتیش گرفت و اشک توی چشم‌هام بیشتر شد.

خون توی چشم‌های نیما نشون میداد که تا ته ماجرا رو رفته و الان به خون بچم تشنه شده.

– الان می‌فهمم واسه پیدا کردن نفس رفته پاریس نه درس خوندن، اومده سراغ تو چون فکر می‌کرده از طریق تو می‌تونه به نفس برسه.

اشک توی چشم‌هاش حلقه زده نزدیک بود روی گونه‌ش بریزه.

به صدای نسبتا لرزون گفت: خ… خب؟

با غم نگاهش کردم.

– متاسفم که این‌و می‌شنوی رادمان، من خودمم فکرش‌و نمی‌کردم آرام همچین کاری بکنه.

دستش که هنوزم معلق بود به پایین افتاد و نگاهش جوری درمونده شد که شکستن قلبش‌و از توی چشم‌هاش دیدم.

چند قطره اشک از دریای توی چشم‌هاش روی گونه‌ش چکید و با بغض سرش‌و به چپ و راست ت داد.

– نه نه، نمی‌تونه…. آرام نمی‌تونه، اون… اون یه دختر فقیره که…

عقب عقب رفت و این دفعه اشک‌هاش سیلی روی گونه‌هاش راه انداختند که قطره‌ای اشک از چشمم چکیده شد.

بلند گفت: آرام، اون… خاله اون نمی‌تونه…

یه دفعه به بیرون دوید و با گریه داد زد: آرام نامرد!

چونم از بغض لرزید و به نیمایی که با خشم و چشم‌های پر از اشک به در خیره بود نگاه کردم.

این نگاهش رعشه به تنم می‌نداخت.

می‌ترسیدم قبل از ما آرام‌و پیدا کنه و بخاطر اشک‌هایی که رادمان داره واسش می‌ریزه انتقام بگیره.

نگاهش‌و به سمتم سوق داد و بالاخره اون حرفی که می‌ترسیدم ازش بشنوم‌و ازش شنیدم.
– دخترت با دستای خودش قبرش‌‌و کند مطهره، بگیرمش چنان بلایی به سرش میارم که…

مهرداد غرید: یه تار مو از سر بچم کم بشه هم خودت‌و و هم اون پسرت‌و به خاک سیاه می‌شونم، پسرتم مثل خودت می‌ندازم توی الف دونی تا موهاش هم رنگ دندون‌هاش سفید بشند.

نیما عقب عقب رفت و نیشخندی زد.

– بیا هردومون بهترین تلاشمون‌و بکنیم مهرداد خان، می‌بینیم کی برنده میشه.

با ترس به هردوشون نگاه کردم.

همین که بیرون رفت به سمت در دویدم و با ترس داد زدم: نیما صبر کن.

اما با صدای داد مهرداد سرجام میخکوب شدم.

– بمون سرجات.

با ترس و لرز به سمتش چرخیدم.

– بخدا آرام‌و می‌کشه.

به حمید نگاه کرد که انگار حرفش‌و از توی چشم‌هاش خوند و گفت: نگران نباش داداش الان خودمم میرم دنبالش.

به من نگاه کرد.

– قبل از اینکه نیما پیداش کنه پیداش می‌کنیم، نمی‌ذاریم دستش بیوفته… خداحافظ.
بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست.

به سمت مهرداد رفتم و با بغضی که از ترس و نگرانی بود گفتم: مهرداد اگه بلایی سر آرام بیاره…
محکم گفت: هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه، خب؟

نگاهش‌و ازم گرفت و غرید: فقط من اون آرام‌و ببینم می‌دونم باهاش چی‌کار کنم، دختره‌ی خیره سر!

کنارش نشستم و از استرس انگشت‌هام‌و به بازی گرفتم.

خدایا خودت مواظبش باش، بچم‌و سپردم به خودت، با اینکه با اینکارش دلم‌و بدجور شکسته اما بازم می‌خوام سالم پیشم برگرده و حتی یه خراشم روش نیوفته.

دست مهرداد دور گردنم حلقه شد و گرمی انگشت‌هاش‌و روی گونه‌م حس کردم.

– و اما می‌رسیم به خودت خانمم.

سریع نگاهم‌و به سمتش چرخوندم و با اضطراب بهش چشم دوختم.

سعی می‌کرد عصبانیتش‌و پنهان کنه اما معنیه هر نگاهش‌و خوب می‌فهمیدم.

دستش‌و روی بازوم سوق داد و فشاری بهش وارد کرد که از دردش صورتم جمع شد.

– تعریف ببینم، کنار اون لاشخور توی بیمارستان چی‌کار می‌کردی؟ دیشب کجا رفتی؟ هوم؟

سکوت کردم.

چی بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم زنتم مثل دخترت وسط اون همه خطر پنهونی داشته دنبال نفس می‌گشته؟ اونم اسلحه به دست؟





رمان معشوقه ی جاسوس پارت 24

رمان معشوقه ی جاسوس پارت 25

رمان معشوقه ی جاسوس پارت 28

– ,تو ,مهرداد ,توی ,یه ,رو ,و با ,به سمت ,نگاه کردم ,و به ,به سمتش ,سرش‌و پایین انداخت

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه رقم בَرهــَـــــــــــــــــــــــــᓄ ᓄــפּـزیــڪ debacciving کابینت دستگردی خاک ارجمند مطالب اینترنتی htenatbape معرفی تور مسافرتی خارجی و داخلی ღدُختَرِ زِمِستوُنღ Electronic Body Massager,Bluetooth Pedometer,Beauty Device,Tens Machine