محل تبلیغات شما

رمان های معروف





آرام:

اونقدر سکوتم طولانی شد که نگاه ازم گرفت و آروم لب زد: فکر می‌کردم رابطه‌ی بینمون فراتر از دوتا دوست و رئیس و زیر دسته، انگار… اشتباه می‌کردم.

سرش‌و پایین انداخت و چرخید.

قدم‌هاش که ازم دور می‌شدند کاری کرد که از بهت بیرون بیام و به سمتش بدوم.

– رادمان؟

سرجاش وایساد.

بهش که رسیدم پشت سرش وایسادم.

– بهم بگو چرا؟

نیم نگاهی به عقب انداخت.

– چی چرا؟

سکوت کردم.

واسه زدن این حرف تردید داشتم، می‌ترسیدم جوابی بده که طبق تصورم نباشه اما بالاخره عزمم‌و جمع کردم و گفتم: واسه چی از دختری که هنوز چند هفته‌ست می‌شناسیش همچین پیشنهادی‌و میدی؟ اونم عقد و کلیسا!

به سمتم چرخید.

تو دلم انگار رخت می‌شستند.

– همین چند هفته تو رو واسم ثابت کرده، اونقدری شناختمت که بدونم می‌تونم بهت اعتماد کنم.

گره‌ی ابروهام از هم باز شدند و اشک توی چشم‌هام جوشید.

کاملا بهم نزدیک شد.

– میون دخترایی که دور و ورم بودند تو یه جور عجیبی بدون هیچ حرفی و فقط با رفتارات تونستی قانعم کنی که به پولم چشم نداری، اونقدری که به تو اعتماد دارم به چشم‌هامم ندارم.

دستم‌و کنار رونم محکم مشت کردم و آخرین تلاشم‌و کردم تا نزنم زیر گریه یا اینکه خودم‌و لو ندم.

با پشت انگشت اشارش گونم‌و نوازش کرد که چشم‌های پر از اشکم‌و بستم.

– تو خاصی واسم، می‌دونم که تنها تو رو می‌تونم به عنوان شریک زندگیم انتخابت کنم، چون پاکی، بی‌ریایی تا حالا خراب بودن دخترای دیگه رو تو وجود تو ندیدم و همین تو رو واسم با ارزش می‌کنه.

بغضم هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و می‌خواستم داد بزنم من اونی نیستم که تو فکر می‌کنی.

قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشم لبریز شدم سر خورد و قبل از کاملا پایین اومدنش توسط رادمان از بین رفت.

چونم‌و گرفت.

– آرام؟

چونم از بغض لرزید.

حتی خودم‌و لایق جواب دادن بهش نمی‌دونستم.

مچش‌و گرفتم و چشم‌هام‌و باز کردم.

سعی کردم صدام نلرزه.

– میرم لباسام‌و عوض کنم.

بعد قبل از اینکه بخواد مانع رفتنم بشه از کنارش گذاشتم و همین که پام‌و توی خونه گذاشتم بغضم شکست.

دستم‌و جلوی دهنم گرفتم و به هر جون کندنی بود از پله‌های چوبی بالا اومدم.

عذاب وجدان داشت بند بند وجودم‌و مثل خوره می‌خورد… فکر به اینکه اگه بفهمه چقدر بهش دروغ گفتم و دیگه از چشمش بیوفتم جونم‌و به لبم می‌رسوند.

****************

#نفس

جلوی پنجره‌ی تمام قد رو به روم روی تخت نشسته بودم و بالشتم‌و محکم توی بغلم گرفته بودم.

مدام حرف‌های رایان توی گوشم اکو می‌شد و تا مرز جنون می‌رسوندم.

یه مقدارم طاقت خراب شدن تموم تصورات ذهنم‌و نداشتم.

تو این شهر غریب کم کم دلم داشت به رفتارای خوب رایان گرم می‌شد که تو چند دقیقه همه چی‌و خراب کرد و حالا وسط این زندون امیدی واسه زنده موندن و زندگی کردن واسم نمونده.

میون این هوای گرم و شرجی کل تنم می‌لرزید و همه‌ی بدنم درد می‌کرد.

از گرم شدن بیش از اندازه‌ی چشم‌هام می‌فهمیدم که تب دارم، اما خودم بهتر از هرکسی می‌دونم که این تب از روی سرما خوردگی نیست و از روی فشار عصبیه که انگار داره لهم می‌کنه.

با اینکه این چند روز آرمین سعی کرد چیزی واسم کم نذاره و حتی بخندونتم تا شاید یادم بره اما اونقدر شک بهم وارد شده که هنوزم ذهنم نتونسته حرفا و کارای پارادوکس رایان‌و درک کنه.
با تقه‌ای که به در خورد نگاه از رودخونه‌ی ‌رو به روم گرفتم و با صدای گرفته‌ای گفتم: نیا تو، برو.
بعد بازم به رو به روم نگاه کردم.

بازم مثل این چند وقت در رو باز کرد و اومد داخل.

– نفس؟

نیم نگاهی بهش انداختم.

نفسش‌و به بیرون فوت کرد و به سمتم اومد.

– بلند شو می‌خوام ببرمت جایی که حالت بهتر بشه.

نگاه ازش گرفتم و به ت دادن خودم ادامه دادم.

– نمیام.

چنگی به موهاش زد و لعنتی‌ای زیر لب گفت.

با کمی مکث رو به روم وایساد و مچم‌و گرفت و کشید.

– میگم بلند شو.

مچم‌و آزاد کردم و به راستم چرخیدم.

کلافه قدم زد و مدام صدای نفس‌هایی که مشخص میشد چقدر داره حرص می‌خوره توی اتاق پیچید.

نمی‌خواستم اذیتش کنم اما حال خودم اونقدر تعریفی نداشت که بخوام به فکر دل اونم باشم و راضی نگهش دارم.

عصبی گفت: حالیته که این چند روز چقدر داری عذابم میدی؟

سرم‌و توی بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم.

یه دفعه صدای شکستن یه چیز و پس بندش فریادش که می‌گفت : حالیته؟” بلند شد که از ترس سرم‌و به شدت بالا آوردم و از جا پریدم.

با نگاه ترسناکی به سمتم اومد و با یه ضربه که به بالشت زد روی تخت درازکش افتادم.

بلافاصله خم شد و بازوی سالمم‌و محکم توی دستش گرفت که با ترس و لرز به نگاه به خون نشسته‌ش زل زدم.

از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.

با صدای لرزون گفتم: ب… برو… بیرون.

نزدیک به صورتم غرید: بلند میشی و تا هشت خودت‌و واسه مهمونیه الیور آماده می‌کنی، اوکی؟ وای به حالت اگه بیام بالا و ببینم بازم اینطوری نشستی و مثل دیوونه‌ها به یه نقطه خیره شدی، من‌و عصبی‌تر از این نکن وگرنه همش‌و سر اون رایان خالی می‌کنم و میگم بچه‌ها عمارتش‌و به آتیش بکشند.

قلبم از کار وایساد و تا خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم ولم کرد و با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.

دست‌های لرزونم‌و تکیه گاه بدنم کردم و به هر سختی‌ای که بود روی تخت نشستم.

از سرمایی که حس می‌کردم سریع پتو رو به سمت خودم کشیدم و دور خودم پیچوندم.

با ترس و هیجانی که آرمین بهم داده بود درجه‌ی تبم بالاتر رفته بود و اون حتی یه ذره هم متوجه عوض شدن حالم نشد.

کاش می‌فهمیدی که دارم می‌میرم، کاش می‌‌فهمیدی که دارم تو تب می‌سوزم، ای کاش می‌فهمیدی رایان.

از ترس اینکه آرمین حرفش‌و عملی کنه بلند شدم و به زور روی پاهای بی‌جونم وایسادم.



#مطهره


سر خودکارم‌و روی کاغذ گذاشتم و با کمی مکث نوشتم ” ممکنه دیر برگردم، نگرانم نشو، بیام همه چی‌و واست توضیح میدم.

کاغذ رو به آینه چسبوندم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم.

قرآن‌و برداشتم و واسه آرومتر کردن این ضربان قلب لعنتیم که داشت از پا درم میاورد چندتا آیه خوندم و چشم‌هام‌و بستم.

خدایا فقط تویی که می‌تونی امشب سالم به اینجا برم گردونی، پس خودم‌و به خودت می‌سپارم.
بوسه‌ای به قرآن زدم و اون‌و روی میز گذاشتم.

کنار پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم.

به مهردادی که توی محوطه‌ی سرسبز اون طرف هتل کنار بقیه نشسته بود و منتظر من تموم حواسش به در لابی بود نگاه کردم.

معذرت می‌خوام مهرداد اما قول میدم که سالم بگردم، تو نباید درگیر این مسئله بشی.

به قول اون نیمای منفور، هر چقدر نقطه ضعف کمتری همراه داشته باشی کمترم از دشمنت ضربه می‌خوری.






#رایان


– ارباب؟

با صدای خالد دست از شنا کردن برداشتم و موهای خیسم‌و بالا زدم.

– چی شد؟ تونستی خبری ازش بگیری؟

– بله.

از پله‌ها بالا اومدم.

– خب؟

– راستش…

حولم‌و برداشتم و با اخم نگاهی بهش انداختم.

– می‌دونی که از منتظر موندن متنفرم، پس حرفت‌و بزن.

نفس عمیقی کشید.

– نفس الان توی بیمارستانه.

اخم‌هام از هم باز شدند و دلم هری ریخت.

– چرا؟

– انگار تب داشته، جناب آرمینم بردنشون بیمارستان.

حوله رو توی مشتم فشردم و عصبی غریدم: فقط سه روز دادمش دست تو عوضی!

به خالد نگاه کردم.

– الان چطوره؟

– بهترند.

دستی به ته ریشم کشیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: میریم بیمارستان.

– چشم قربان.

همون‌طور که سرم‌و خشک می‌کردم با قدم‌های تند ازش دور شدم.

نکنه بخاطر رفتار من و دور کردنش از خودم اینطوری شده؟

عذاب وجدان مثل خوره توی وجودم افتاد که خشن موهایی که دیگه خشک شده بودند رو بازم خشک کردم.

آخ نفس من آخرش از دست تو روانی میشم.


#مهرداد

با نزدیک شدن حمید خودم زودتر به سمتش رفتم و درحالی که از نگرانی و عصبانیت قلبم کمی درد گرفته بود گفتم: چی شد؟

بازوم‌و گرفت و به سمت بقیه کشوندم.

اونقدر از دست مطهره عصبانی بودم که بخوام مفصل بزنمش اما نگرانیمم به همون قدر بود که باعث بشه وقتی ببینمش اول بغلش کنم و بعد بزنمش.

احمق روانی، معلوم نیست اینجا که اومدی داری چه غلطی می‌کنی که نمیگی.

بازم پنهون کاری؟ اما قرارمون این نبود لامصب!

همه منتظر نگاهش کردیم.

– مطهره رو پیدا کردیم، تو یه بیمارستانه.

نفسم بند اومد و قلبم تیری کشید که از دردش لباسم‌و توی مشتم گرفتم و خم شدم.
ماهان با ترس گفت: مهرداد؟

نفس بریده گفتم: خوبم… ادامه بده.

ماهان بازوم‌و گرفت و درست وایسوندم.

حمید با نگرانی گفت: خوبی؟

با تحکم گفتم: حرفت‌و بزن.

نگاه نگرانشون‌و از روم برداشتند و به حمید دوختند.

– جزئیاتش‌و نمی‌دونم، همین قدرم که فهمیدیم کار بزرگی کردیم چون هر کسی که به اونجا بردتش نمی‌خواسته کسی بفهمه.

آب دهنم‌و به سختی قورت دادم.

– کی بردتش؟

نفس عمیقی کشید.

– فهمیدی به منم بگو اما یه خبر دیگه.

قلبم یه لحظه هم آروم نمی‌گرفت.

این هیجانا برام سمه.

درحالی که می‌دونی اینطوری میشم این بلا رو سرم میاری مطهره؟ آخه چرا لعنتی؟ چیه که مهم‌تر از منه برات؟

محدثه تند گفت: چی شده؟ خبری از بچه‌م داری؟

لبخندی روی لب حمید نشست که امید وجودم‌و پر کرد.

– شیرینی بده آق ماهان، بالاخره فهمیدیم نفس کجاست.

جیغ محدثه به هوا رفت و بلافاصله زد زیر گریه که ماهان سریع بغلش کرد و رو به حمید با بغض گفت: بخدا راست میگی؟


اشک توی چشم‌هام حلقه زد و خندیدم.

وسط این همه تنش این خبر عالی و امیدوار کننده‌ست.

حمید: آره داداش، بالاخره فرهاد اعتراف کرد، پیش یکی از پر نفوذای اینجاست، ایرانی هم هست.

محدثه با گریه گفت: حالش خوبه؟ کی میریم دنبالش؟ همین امشب بریم، لطفا.

حمید: باید با احتیاط قدم برداریم، پسره هیچ خلافی توی پرونده‌ش نداره اما خب نمیشه رو این متکی شد چون خیلی از خلافکارا هستند که پرونده ندارند، بخاطر جون خود نفسم که شده نباید عجله کنیم.

ماهان سر محدثه رو که هق هقش باعث جلب توجه هر کسی می‌شد توی بغلش کشید و چشم‌های پر از اشکش‌و بست که چند قطره روی گونه‌ش چکید.

روی نیمکت کنارم فرود اومدم که حمید با نگرانی گفت: خوبی؟

بهش نگاه کردم و همون‌طور که قفسه‌ی سینه‌م‌و ماساژ می‌دادم گفتم: تا مطهره رو پیدا نکنم خوب نمیشم، اون لعنتی یه ذره هم فکر من نیست.

به سمتم اومد.

– حتما دلیلی داره زود قضاوت ‌نکن.

بازوم‌و گرفت و کمکم کرد که وایسم.

– الانم میریم ‌دنبالش اما جون من قبل از شنیدن حرف‌هاش داد و بی‌داد راه ننداز.
درمونده نگاهش کردم.

– این آخرش با کاراش من‌و می‌کشه حمید، اون از بیست و دو سال پیشش اینم از الان.

#آرام


موهام‌و روی شونه‌م ریختم و با استرس گفتم: خوبه؟

خندید.

– تو چرا استرس داری؟

– آخه تو جوری درموردش حرف زدی که فکر می‌کنم خیلی روت حساسه، اگه ببینه همچین دختر شه و بی‌کلاسی همراهته سرزنشت می‌کنه.

باز خندید.

-‌دیوونه‌ایا! نخیر اصلا هم اینطور نیست، تازشم تو عالی عالی هستی لعنتی، جوری که من‌و دیوونه می‌کنی.

سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.

انگشت اشارش‌و ت داد.

– حالا اول لب‌و بده بیاد بعد میریم.

اخم کردم.

– نمی‌خوام، رژلبم خراب میشه.

حرص نگاهش‌و پر کرد.

– بعدش خودم برات میکشم.

با حرص گفتم: نمی‌خوام، هیش!

بعد به کنار پرتش کردم و به سمت در رفتم.

– بیا بریم زودتر مشتاقم ببینمش، فکر کنم مهربون باشه نه؟

پشت سرم اومد.

– هوف چجورم، ببینیش مطمئنا عاشقش میشی، قربونش برم.

لبخندی روی لبم نشست.

معلومه خیلی دوسش داره.


#مطهره


از نبودش انگار دنیا رو بهم دادند.

سریع کفش‌هام‌و که کنار تخت بود پوشیدم و با استرس توی کشوها به دنبال اسلحم گشتم اما لعنتی نبود.

بیخیالش، فرار کردن از دست این کابوس مهم‌تره.

شالم‌و درست کردم و تند به سمت در رفتم و سریع دستگیره رو پایین کشیدم اما باز شدن در همانا و کنده شدن روح از تنمم همانا.

دست به جیب به چارچوب تکیه داد.

– می‌خواستی فرار کنی؟

از دیدنش قفل کرده بودم و تنها با استرس نگاهش می‌کردم.

خندید.

– منکه ترس ندارم خانمم، من دوست دارم.

بهم نزدیک شد که با پاهای نیمه لرزون به عقب رفتم.

وارد شد و در رو بست که دلم هری ریخت.

نفس بریده گفتم: بذار برم، من دیگه خوبم.

– اما من فکر نمی‌کنم، یه کم کنارم باشی بهتر میشی.

نفرتم گرفت.

درحالی که ازش می‌ترسیدم با تندی گفتم: گمشو کنار، من باید برم، هیچ علاقه‌ای هم به موندن کنارت ندارم.

با اون خونسردی حرص آورش هر لحظه بهم نزدیک‌تر شد.

– اما من دوست دارم کنارم باشی.

با برخوردم به میله‌ی سرم خالی سریع گرفتمش و با عصبانیت و اضطراب گفتم: عقب وایسا وگرنه با همین میزنمت.

خندید و سرش‌و به چپ و راست ت داد.

همین که بهم نزدیک شد دست دست کردم اما آخرش میله رو بالا بردم و تا خواستم توی سرش بکوبم گرفتش و به دیوار کوبیدم که نفس تو سینه‌م حبس شد.

همون‌طور که میله رو به قفسه‌ی سینه‌م فشار می‌داد گفت: خشن شدنت‌و دوست دارم.

با فکی قفل شده گفتم: بپا این دوست داشتن کار دستت نده!

و تو یه حرکت میله رو کمی چرخوندم و باهاش به عقب پرتش کردم و لگدی به شکمش شدم که چند قدم به عقب رفت و میله از دستش افتاد.

درحالی که دلش‌و گرفته بود با درد و خنده انگشت اشارش‌و ت داد.

– نه خوشم اومد!

سریع به سمت میله رفتم و با پا انداختمش بالا و گرفتمش و بلافاصله بهش کوبیدم اما مثل همیشه سریع عکس العمل نشون داد و گرفتش.

سعی کرد از دستم بگیره اما با تموم توانم نگهش داشتم.

عصبی گفتم: با اعصاب و روان من بازی نکن نیما، من باید برم، یه عده آدم منتظرمند و نمی‌دونند کجام.

فشار دستش‌و کمتر کرد و نزدیک صورتم لب زد: بهتر، اینطور بیشتر می‌تونم باهات خوش بگذرونم.

با نفرت توی چشم‌هاش زل زدم و دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.

تو یه حرکت میله رو ول کردم و مشت محکمی به صورتش زدم که از شدتش بدنش چرخید و همون‌طور که چشم‌هاش‌و روی هم فشار میداد دستش‌و روی صورتش گذاشت.

با دلی خنک شده گفتم: زهی خیال باطل که من یه دقیقه دیگه هم کنارت می‌مونم.

از روی میله رد شدم و با دو به سمت در رفتم اما هنوز دستم روی دستگیره نشسته بود که شالم به همراه موهام به عقب کشیده شد و صدای جیغم‌و درآورد.

از پشت دستش‌و محکم دور قفسه‌ی سینه‌م حلقه کرد و نفس ن گفت: زهی خیال باطل اگه تو فکر می‌کنی می‌ذارم بری.

سعی کردم نفس بگیرم و دستش‌و که هر لحظه بیشتر باعث نفس تنگیم می‌شد رو از خودم جدا کردم.

– ولم کن.


نزدیک به گوشم گفت: تازه به دستت آوردم کجا ولت کنم خانمم؟

قلبم یه لحظه هم آروم نمی‌گرفت و شدت ضربانش انگار هر لحظه بیشتر از قبل می‌شد.

– نیما لطفا، بذار برم تو شرایط من‌و درک نمی‌کنی.

آروم اما عصبی خندید.

– خوبم درک می‌کنم، الان فقط داری به یه چیز فکر می‌کنی و اونم اینه که واسه مهرداد چجوری توضیح بدی که تو این غیب زدنت کجا بودی اما تایمی که تو رو دست مهرداد دادم دیگه تمومه، حالا که برگشتم تو هم باید برگردی پیشم.

اشک چشم‌هام‌و پر کرد و محکم به دستش زدم.

– تو حق این‌و نداری، می‌فهمی؟ تو توی زندگی من جایی…

دستش‌و محکم روی دهنم گذاشت و فشار داد که از دردش چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم و بغض بدی گلوم‌و گرفت.

عصبی گفت: یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه اینجور جمله‌هایی‌و ازت بشنوم بیچارت می‌کنم مطهره.

سعی کردم دستش‌و که هم باعث چندشیم و هم باعث عذاب وجدان و حس گناه می‌شد رو بردارم.

– الانم میریم خونه‌ی من.

سریع چشم‌هام‌و باز کردم و نفسم بند اومد.

نامفهوم گفتم: دیوونه نشو نیما من باید برم.

دستش‌و برداشت.

– بدون مخالفت همرام میای یا بی‌هوشت کنم ملکه؟

با بغض گفتم: نکن اینکار رو باهام، خواهش می‌کنم.

دستش‌و برداشت و به سمت خودش چرخوندم.

این نگاه‌های مصمم لعنتیش‌و خوب می‌شناختم.

– من نمی‌تونم ازت بگذرم، این بیست و دو سال بدون تو توی زندان بودن هر روزش برام عذاب بود.
با بغضی که از ترس بود لبام‌و روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.

– اونقدر دلتنگتم که با یه ساعت دو ساعت و یه ماه دیدنتم دلتنگیم رفع نمیشه.

نزدیک بود اشکم بریزه که سریع چشم‌هام‌و بستم.

– دلم می‌خواد صبح تا شب فقط بشینم و نگات کنم، درسته که تو باعث هدر رفتن بیست و دوسال از عمرم شدی اما چی‌کار کنم که این دل صابمردم نمی‌تونه ازت کینه به دل بگیره.

هرم نفس‌هاش‌و که نزدیک صورتم حس کردم سریع چشم‌هام‌و باز کردم و عقب کشیدم.

همون‌طور که به لبم نگاه می‌کرد لبش‌و با زبونش تر کرد.


دست لرزونم‌و روی لبم گذاشتم.

– اجازه‌ی همچین کاری‌و بهت نمیدم.

لبخند محوی زد.

– من کی از کسی اجازه گرفتم؟

و پس بندش تو یه حرکت دستم‌و پایین کشید اما تا خواست قصدش‌و عملی کنه صدای داد نگهبانه که می‌گفت ارباب” بلند شد اما تا بخوایم به سمت در بریم در باز شد و با کسی که وارد شد حس کردم قلبم واسه یه لحظه نزد و سرجام میخکوب شدم.

پاهام سست بودند و از اینم سست‌تر شدند که روی زمین فرود اومدم.

خودشم تنها شکه نگاهش‌و بین من و نیما چرخوند.

صدای جدیه حمید رو شنیدم: اگه نمی‌خوای دستگیرت کنم سرجات وایسا، این یه مسئله‌ی خانوادگیه.

صدای پوزخند نیما توی اتاق پیچید.

– ببین کی اینجاست، رقیب قدیمی!


مهرداد بیشتر از این حرفا شکه شده بود که بتونه جوابش‌و بده.

حالا نگاهش تنها روی من زوم بود.

معنیه این نگاهش‌و فقط خودم می‌فهمیدم، می‌خواست بهم بفهمونه” چرا مطهره؟ مگه در حقت چه ظلمی کردم؟”

اما ای کاش خودمم می‌تونستم زبون باز کنم و بگم به خدای واحد قسم که اون چیزی که بهش فکر می‌کنی اشتباست.

قطره‌ای اشک روی گونم چکید که با نگاهش تا رسیدنش روی چونم و افتادنش دنبالش کرد.

رشته‌ی نگاهمون با وایسادن نیما وسطمون قطع شد.

– خیلی بد شد که الان رسیدی و دیدی، می‌خواستم مطهره رو ببرم تا شاهد با پاهای خودش اومدنش پیشم نباشی.

چشم‌هام از تعجب و ترس درشت شدند و تا خواستم حرفی بزنم یه دفعه مهرداد به سمتش یورش برد و چنان مشتی بهش زد که از شدتش به کنار خم شد و چند قدم جا به جا شد.

با صدای فوق العاده خشنی گفت: این دفعه دیگه می‌کشمت لاشخور.

باز به سمتش رفت که زبون باز کردم و داد زدم: مهرداد!

اما تا خواست مشت دوم‌و بزنه نیما سرش‌و گرفت و به تخت کوبید که از ترس اشک‌هام روونه شدند و زبونم بند اومد.

اومدم بلند شدم و قبل از اینکه نیما بلای دیگه‌ای به سرش بیاره به سمتشون برم که حمید و اون نگهبانه با دو اومدند تو و به سمتشون رفتند.

نیما تا خواست مشتی بهش بزنه مهرداد چرخید و مشتش‌و گرفت و لگدی بهش زد که به عقب پرت شد اما نگهبانه سریع گرفتش.

حمید قبل از اینکه مهرداد بازم به سمت نیما بره از پشت محکم گرفتش و با تحکم گفت: بسه!
کنار لب نیما و پیشونیه مهرداد خونی بود.

قفل کرده بودم و فقط گریه می‌کردم.

هیجان واسه مهرداد سمه و حالا اینطوری قفسه‌ی سینه‌ش بالا و پایین میره!

قلبش مشکل شدیدی نداره اما بازم باید مراعات خودش‌و بکنه تا بیماریش بدتر نشه.

تقلا کرد که حمید ولش کنه.

داد زد: ولم کن بذار بکشمش.

نیما نگهبانه رو پس زد و با اخم‌های درهم شستش‌و به کنار لبش کشید.

یه دفعه مهرداد آخی گفت و خم شد و لباسش‌و توی مشتش گرفت که دیگه نفسم بالا نیومد.
حمید سریع ولش کرد و زیر بازوش‌و گرفت.

نفس بریده به هر جون کندنی بود بلند شدم و به سمتش دویدم.

– مهرداد؟

بهش که رسیدم تازه یادم افتاد اینجا بیمارستانه.

– ‌میرم… میرم پرستارا رو صدا کنم تو هم ببین قرصش توی جیبش هست یا نه.

تا خواستم برم یه دفعه یقه‌م‌و گرفت و با همون دردش غرید: میریم خونه.

با ترس گفت: مهرداد قلبت!

چشم‌هاش‌و باز کرد که از طرز نگاهش و رگه‌های خون توی چشم‌هاش رعشه به تنم افتاد.
– میریم خونه.

حمید جیب‌هاش‌و گشت.

– اول قرص.

چشم‌هاش‌و بست و با نفس نفس گفت: من خوبم.

حمید عصبی گفت: این قرصای بی‌صاحابت‌و همرات نیاوردی؟

یه دفعه پسش زد و همون‌طور که یقه‌م‌ توی مشتش بود دستش‌و به تخت تکیه داد.

آب دهنش‌و به زور قورت داد.

– تو شکستیم مطهره!

مچش‌و گرفتم و با بغض گفتم: بخدا اینطور نیست که تو فکر می‌کنی.

نیما: اوه واقعا؟

با نفرت نگاهش کردم و با بغض و عصبانیت گفتم: تو خفه شو که هر چی می‌کشم بخاطر توعه.
اما تنها مرموزانه نگاهم کرد.


#آرام


پلاستیک کمپوت و آبمیوه رو از دست چنگ زدم که با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.

تی به موهام دادم و حق به جانب گفتم: من می‌خوام بهش بدم.

خندید.

– خودشیرین!

چشم غره‌ای بهش رفتم.

به اتاق که رسیدیم با اخم نگاهش‌و اطراف چرخوند.

– پس محافظه کجاست؟

با استرس گفتم: خوبم؟

نگاهش‌و از اطراف گرفت و موهام‌و روی شونم مرتب کرد.

– عالی.

به داخل اشاره کرد.

– بفرمائید.

نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور که لباسم‌و پایین‌تر می کشیدم وارد شدم که پشت سرم اومد اما همینکه که سرم‌و بالا آوردم با کسی که چشم تو چشم شدم مرگ‌و دقیق با چشم‌های خودم دیدم و پلاستیک از دستم در رفت و با صدای بدی روی سرامیک پرت شد.

بهت نگاه بابا رو که مشخص میشد داره کمی درد می‌کشه پر کرد و زمزمه‌وار گفت: آرام؟!

یه لحظه حس کردم که دارم کابوس می‌بینم و الانه که بیدار بشم اما انگار همش خیالات باطل و پوچ بود و به طور ناباورانه‌ای بابا رو چشم تو چشم خودم می‌دیدم!

اون کسی که رو به روش بود و به خوبی از قامتش می‌فهمیدم مامانه با اخم به سمتم چرخید که با دیدنم اخم‌هاش از هم باز شدند و فکش لرزید که حرف بزنه اما نتونست.


دیگه خودت‌و مرده بدون آرام، تو دیگه مردی، مردی!

تموم شد، دیگه همه چیز تموم شد.

اشک، لبریز شده توی چشم‌هام حلقه زد و نگاه‌های سردرگم رادمان و نیما رو روی خودمون دیدم.
گرمی دست رادمان روی کمرم نشست.


دیگه خودت‌و مرده بدون آرام، تو دیگه مردی، مردی!

تموم شد، دیگه همه چیز تموم شد.

اشک، لبریز شده توی چشم‌هام حلقه زد و نگاه‌های سردرگم رادمان و نیما رو روی خودمون دیدم.
گرمی دست رادمان روی کمرم نشست.

– آرام؟
نگاهم به عمو حمید خورد.

اونم شکه بود.

سکوت اتاق بوی مرگ و کفن خودم‌و می‌داد.

اونقدر چشم‌هام لبریز شدند ‌‌که چند قطره اشک بی‌اراده روی گونم چکید.

مامان دست شدید لرزونش‌و بالا آورد و دهن باز کرد حرفی بزنه اما یه دفعه بابا روی زمین افتاد که عمو حمید داد زد: مهرداد؟

و مامان سریع به سمتش چرخید.

کل تنم بیشتر از قبل لرزید و نگاه قفل کردم میخ چشم‌های بسته‌ی بابا شد.

مامان با ترس اسم بابا رو صدا زد و محکم توی صورتش کوبید.

عمو حمید سریع بابا رو روی کوله‌ش انداخت و با سرعت زیاد از کنارم رد شد و به سمت در رفت که مامان حتی یادش رفت من‌و دیده و با گریه پشت سر عمو حمید دوید و از کنارم رد گذشت.

همه چی‌و می‌دیدم اما یه مقدارم نمی‌تونستم حرکت بکنم تا اینکه پاهام دیگه وزنم‌و تحمل نکردند و روی زمین سقوط کردم، نگاه شکم‌و به چرخ تخت دوختم و اشک‌هام دونه دونه روی گونم سر خوردند و پایین اومدند.

رادمان به سرعت جلوم نشست و بازوهام‌و گرفت.

گیج و با ترس گفت: آرام؟ چی شده؟

تنها سکوت کرده نگاهش کردم.

هنوزم باورم نمی‌شد که مامان و بابا رو اینجا دیدم، انگار یه کابوس وحشتناک بود که قصد تموم شدن نداشت.

صدای پر شک نیما بلند شد.

– اونا رو می‌شناختی؟

نگاهم‌و به سمتش سوق دادم.

یه لحظه هم از لرزش بدنم کم نمی‌شد.

دقیق نگاهم می‌کرد.

– می‌خوام زود جواب بدی.

حرف رادمان باری شد روی فشار درونم.

– جواب بابا رو بده.

بهش نگاه کردم و چونم از بغض بزرگ‌تری لرزید.

نباید بفهمی رادمان، نباید، من نمی‌خوام از دستت بدم.

یه بار تم داد.

– د حرف بزن.

یه دفعه نیما بلندش کرد و به عقب انداختش که سریع نگاهش کردم.

با اخم‌های درهمش بازوم‌و گرفت و به زور تن بی‌جونم‌و بلند کرد.

– حرف بزن وگرنه خودم به حرف میاورمت.

اعتراض رادمان بلند شد.

– بابا!

با ترس به نگاه‌های فوق العاده بی‌رحم نیما زل زدم.

چشم‌هاش بیش از اندازه دلهره آور بودند.

چندین بار دهن باز کردم حرفی بزنم اما نتونستم.

مرموز نگاهم کرد.

– باشه دختر جون.

رادمان اون بازوم‌و گرفت و سعی کرد از باباش دورم کن.

– ولش کن بابا الان توی شکه بهتر بشه خودش برامون میگه.

نگاه پر از اشکم‌و به سمتش سوق دادم.

توی نگاهش شک و تردید بود اما بازم می‌خواست که ازم حمایت کنه.

بالاخره صدای لرزون و پر بغضم‌و به گوشش رسوندم.

– اونا کی بودند؟ از کجا اونا رو می‌شناسید؟

نیما: اون کسی که قراره جواب بده ما نیستیم تویی، پس حرف بزن.

بازوم‌و به شدت آزاد کردم و با گریه گفتم: بهم بگید.

رادمان یه قدم بهم نزدیک شد که به همون اندازه ازش دور شدم و با عجز گفتم: بگو.

معلوم بود حسابی گیجه.

– خب… خب اون خانمی که دیدی همون خاله مطهره‌ست!

ماتم برد و جوری شکه شدم که حتی یادم رفت گریه کردن یعنی چی!

امکان نداره، نه امکان… مامان من زن نی… نه نه نمیشه، اصلا نمیشه.

با اخم به نیما نگاه کرد.

– اون مردا کی بودند؟

نیما همون‌طور که نگاهش زوم من بود گفت: یکیشون شوهرش بود.

رادمان با چشم‌های گرد شده گفت: شوهرش؟ یعنی چی بابا؟ مگه خاله ازت طلاق گرفته؟

همین جمله‌ش کافی بود تا تموم تصورات توی ذهنم به حقیقت تبدیل بشه و من‌و تا مرز سقوط کردن برسونه.

با پاهای لرزون جوری که هر لحظه نزدیک بود زمین بخورم عقب عقب رفتم و دستم‌و روی دهنم گذاشتم.

اشک‌هام بازم واسه پایین اومدن بهونه‌ای پیدا کردند.

با گریه سرم‌و به چپ و راست ت دادم و زمزمه کردم: این امکان نداره!

رادمان آروم به سمتم اومد و این دفعه با اخم گفت: صبرم داره لبریز میشه، واسه این رفتارت ازت دلیل میخوام…

بلندتر جوری که یه لحظه لرزیدم ادامه داد: پس حرف بزن.

دستم‌و پایین آوردم و با هق هق گفتم: تو من‌و… رادمان بخدا من دوست دارم.

اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و عصبی گفت: داری دیوونم می‌کنی آرام حرف بزن.

نیما تموم مدت با اخم‌های شدید به هم گره خورده نگاهم می‌کرد.

نگاهش جوری بود که حس می‌کردم حتی کلمات توی مغزم‌و هم داره می‌خونه.

به در رسیدم.

– من مجبور بودم، بخدا مجبور بودم.

این دفعه طاقتش طاق شد و تند به سمتم اومد که بدون فکر کردن سریع عکس العمل نشون دادم، بیرون اومدم و در رو بستم و با هق هق به سمت پله‌ها دویدم.

به نزدیکی پله که رسیدم با صدای داد مامان که اسمم‌و صدا زد نفسم قطع شد و به شدت به سمتش چرخیدم.

رادمان جلوتر ازش وایساد و نگاهش‌و بینمون چرخوند.

از این فاصله هم اشک و خشم شدید توی نگاه مامان‌و می‌دیدم.

داد زد: جرئت داری یه قدم دیگه بردار.

آروم و با قدم‌های کوتاه به عقب رفتم.

رادمان به زمین اشاره کرد و محکم و عصبی گفت: می‌مونی و به تک تک سوال‌هام جواب میدی، اگه بری بد می‌بینی آرام.

مامان با اخم نگاهش کردم.

– چه رابطه‌ای باهاش داری؟

دستم نرده‌ی پله رو لمس کرد.

از طرفی می‌ترسیدم برم و از طرفی هم حس می‌کردم واسه فرار از همه‌ی سوالات باید برم.

رادمان: من رادمانم خاله.

اخم‌های مامان از هم باز شدند و به وضوح بهت و اشک توی چشم‌هاش‌و دیدم.

دستش‌و بالا آورد و قطره‌ای اشک روی گونه‌ش چکید.

حرکت لبش‌و که گفت رادمان رو دیدم.

از غفلتشون استفاده کردم و با قلبی که روی هزار میزد از پله‌ها پایین اومدم که صدای داد جفتشون‌و شنیدم.

فقط می‌دویدم و تنها قصدم این بود که ازشون فرار کنم.

مغزم به جز فرار راه حل دیگه‌ای جلوی پام نمی‌ذاشت.

سه طبقه بدون وقفه پله‌ها رو پایین اومدم.

ترس جون تازه‌ای واسه دویدن و خلاصی از این بیمارستان شوم بهم داده بود.

همین که پام‌و توی خیابون گذاشتم صدای داد رادمان‌و از داخل شنیدم.

– صبر کن آرام.

هراسون و نفس ن نگاهم‌و اطرافم چرخوندم که با دیدن دوتا تاکسی به سمت یکیشون رفتم.

به رانندش که داشت با یه نفر حرف میزد رسیدم و تند گفتم: سوار شو سوار شو.

و بلافاصله خودم در رو باز کردم و نشستم.

نفهمید چی میگم اما زود ماشین‌و دور زد و نشست.


با دیدن رادمان که داره نگاهش‌و اطراف می‌چرخونه تند به فرمونش زدم.

– برو برو.

ماشین‌و روشن کرد اما تا بخواد حرکت کنه رادمان ردم‌و زد که با عصبانیت به سمتم دوید و داد زد: وایسا آرام من اصلا باهات شوخی ندارم.

به داشبورد زدم و بلند گفتم: برو آقا.

پاش‌و روی گاز گذاشت و قبل از رسیدن رادمان دور شد.

نفس ن به صندلی تکیه دادم و دست‌های یخ کردم‌و به صورتم که اشک روشون خشک شده بود کشیدم.





آرام


آروم به سمتم اومدند.

حس بره‌ای‌و داشتم که تو چنگال چندین گرگ گرفتار شده و راه فراری نداره.

بدنم جوری می‌لرزید که به زور خودم‌و نشسته نگه داشته بودم.

چند قدمی به رسیدن بهم نمونده بود که یه دفعه عده‌ای از پشت سر محکم به سر و گردنشون کوبیدند که همشون بی‌هوش روی زمین افتادند و چندتا مرد ماسک به صورت نمایان شدند.

از ترسم یه مقدارم کم نشد.

همشون از رو اون مردا رد شدند و دورم حلقه زدند.

اونی که رو به روم بود با صدای خشکی گفت: بلندشو.

لرزون گفتم: کی… کی هستید؟

ماسکش‌و پایین کشید که از آشنا زدنش چشم‌هام‌و ریز کردم اما با اسمی که برد آب دهنم‌و با استرس قورت دادم.

– جناب رادمان، حالا هم بلند شو.

اول نگاهی به همشون انداختم و بعد با کمی مکث بلند شدم.

سعی کردم خودم‌و آروم کنم اما غوغایی که توی دلم بود به این راحتیا قابل آروم شدن نبود.

فکر به اینکه قراره چه عکس العملی از رادمان ببینم حسابی اذیتم می‌کرد و دلیلی می‌شد واسه تندتر زدن ضربان قلبم.

از طرفی هم نمی‌خواستم بازم فرار کنم.

– بریم.

به جلو رفت که بعد از تمیز کردن پشتم با تردید پشت سرش رفتم.

با دیدن همون پسره که تو فاصله‌ی نه چندان دور بهم نگاه می‌کرد گفتم: میشه چند لحظه بهم وقت بدی؟

وایساد و نیم نگاهی به عقب انداخت.

– قول میدم فرار نکنم.

کامل به سمتم چرخید.

– چهار چشمی حواسم بهته، وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.

نفس عمیقی کشیدم و سرم‌و بالا و پایین کردم.

لباسم‌و پایین‌تر کشیدم و به سمت پسره رفتم که چند قدم به سمتم برداشت.

– استرس‌و توی چشم‌هات می‌بینم، انگار از یه چیزی می‌ترسی.

رو به روش وایسادم.

– مهم نیست… اومدم بگم که ازت ممنونم، اگه تو نبودی شاید اون عربه تا حالا…

حرفم‌و قطع کرد: اون اینکاره نیست، فقط دوست داره کرم بریزه.

– به هر حال، فردا چجوری پیدات کنم؟

اخم ریزی کرد.

– چرا؟

– می‌خوام ازت تشکر کنم.

– نیاز…


– هست، شاید یه نفر دیگه جای تو بود بی‌تفاوت از یه دختر تنها می‌گذشت و به امون خدا رهاش می‌کرد.

کوتاه به کفشش و بعد بهم نگاه کرد.

– پنج به بعد همیشه اینجام.

سری ت دادم.

– خداحافظ.

منتظر جوابش نموندم و چرخیدم و راه اومدنم‌و برگشتم…

نگاهی به ون پشت سرمون انداختم.

چون استرس داشتم سکوت توی ماشین‌و دوست نداشتم.

پام‌و کف ماشین کوبیدم.

– چطور پیدام کردید؟

دستش‌و روی فرمون جا به جا کرد.
– کار سختی واسمون نبود.

نفسم‌و به بیرون فرستادم.

– کجا میریم؟

– ویلا.

ناخون انگشت اشارم‌و گاز گرفتم.

نکنه بخواد یه بلایی سرم بیاره؟

کلافه دو دستم‌و توی صورتم کشیدم.


******

همون‌طور که به تک تک پنجره‌ها نگاه می‌کردم پشت سر نگهبانه رفتم.

چراغ اتاقش روشن بود.

وارد هال شدیم و از پله‌ها بالا اومدیم.

قلبم یه لحظه هم آروم نمی‌گرفت.

نگران نباش آرام، همه چی‌و واسش توضیح بده و آخرش بگو که دوسش داری.

برخلاف تصورم نگهبانه در اتاق خودم‌و باز کرد.

– برو تو.

گیج نگاهش کردم.

– چرا؟

جوابی بهم نداد و گستاخانه بازوم‌و گرفت و به داخل پرتم کرد که شدید بهم برخورد.

به سمتش چرخیدم و با اخم‌های درهم گفتم: چته؟

با همون نگاه بی‌حسش گفت: ارباب دستور دادند تا فردا توی اتاقت بمونی، هروقت اراده کردند می‌بیننت.

با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و تا خواستم به سمتش برم در رو بست و صدای قفل کردنش بلند شد که با ناباوری به در بسته شده خیره شدم.

یعنی من‌و زندانی کرد؟

سریع به سمت در رفتم و مشت‌هام‌و بهش کوبیدم.

داد زدم: رادمان من امشب باید باهات حرف بزنم، لطفا به حرف‌هام گوش کن، بخدا اونطوری نیست که تو فکر…

با مشتی که به در کوبیده شد از جا پریدم و ساکت شدم.

– اینقدر داد و بی‌داد نکن ارباب می‌خوان بخوابند.

با حرص گفتم: درم‌و باز کن ببینم.

جوابی نداد که باز به در کوبیدم.

– هی یابو می‌فهمی چی میگم؟

اما انگار نه انگار.

کلافه چرخیدم و شستم‌و به لبم کشیدم.

– عوضی!

لباسی که از عرق کردنم تو این هوای شرجی حالم داشت ازش به هم می‌خورد رو از تنم کندم و روی زمین پرت کردم.

خب آرام خانم از دوره‌ی اسارتت لذت ببر که فردا معلوم نیست با این شانس گندت چی در انتظارت باشه.



*********

#نفس

اونقدر دلتنگ این عمارت بودم که هر چی بهش نگاه می‌کردم راضی نمی‌شدم.

این چند روز به اندازه‌ی چندین ماه واسم گذشت، جوری که الان که اومدم اینجا حس می‌کنم چند ماهه که اینجا رو ندیدم و از همه بیشتر دل احمقم دلتنگ کسی بود که اونطور خردم کرد و شکست.

توی باغ تکاپوی زیادی بخاطر مهمونیه امشب بود.

ریسه‌های نوری‌ای که لا به لای درختا انداخته بودند به احتمال زیاد جلوه‌ی رویایی رو امشب به باغ می‌دادند.

نگاهم تو نگاه سوگل که داشت میزی‌و جا به جا می‌کرد گره خورد.

لبخندی زدم و خواستم به سمتش برم اما با گرفتن نگاهش ازم و به کارش ادامه دادن ماتم برد و لبخند از رو لبم پاک شد.

چرا اینطوری کرد؟


شونه‌ای بالا انداختم و از پله‌های سفید که دو طرفشون ستونی با مجسمه‌های شیر بود بالا اومدم.

پشت در چوبی و شیشه‌ایه سالن وایسادم و با کمی مکث بازش کردم.

با دیدن رقص نور بزرگی که حالا به اون سالن بزرگ اضافه شده بود محوش شدم.

چه حالی میده چراغا رو خاموش و اون‌و روشن کنی.

لبخند تلخی روی لبم نشست.

با آرام چه بلاهایی‌و سر پسرا توی پارتی‌ها آوردیم… اما راستش الان دیگه چندان علاقه‌ای به جشن و پارتی و پسرای خوشتیپ ندارم، یه جورایی برام عذاب‌آورند، چون یاد بزرگ‌ترین حماقت عمرم می‌ندازتم.

با فرهادم توی یکی از اون مهمونیا آشنا شدم و حالا وضعیتم اینه.

دستی به یکی از میزهای گردی که توی سالن بود کشیدم و نگاهم‌و اطرافم چرخوندم.

با دیدن یکی که پشت بهم رو به پنجره‌ی قدی وایساده بود و سیگار به دست به کارای خدمتکارا نگاه می‌کرد از حرکت ایستادم.

بدون برگشتنش هم می‌فهمیدم که خودشه، خود سنگدلشه… اما نه، اگه سنگدل بود من اینجا نبودم.

لبخندی محوی روی لبم نشست و نم اشک چشم‌هام‌و تر کرد.

اونم نتونسته دوریم‌و تحمل کنه.

نمی‌خواستم به خودم امید واهی بدم اما دست خودم نبود.

آروم به سمتش رفتم.

خوشحال بودم که سالن خالیه خالی بود، تنها صدای تق و توقی توی آشپزخونه میومد.

کمی نزدیک بهش وایسادم و واسه بیشتر نزدیک شدن بهش این پا و اون پا کردم.

می‌ترسیدم بازم باهام تند رفتار کنه.


چقدر من ساده و احمق شده بودم که بعد از اون حرف‌هاش هنوزم دلم براش تنگ می‌شد، واسه پسری به اصطلاح اربابم که چیزی به نام رحم نمی‌شناسه و به بدترین حالت ممکن برده‌هاش‌و شکنجه میده.

هر چند ثانیه سیگار بین لبش جا خوش می‌کرد و دودی بلند می‌شد.

نمی‌دونستم حضورم‌و پشت سرش حس می‌کنه یا نه.

یه قدم بهش نزدیک‌تر شدم و بازم یه قدم دیگه، اونقدر که دقیقا پشت سرش وایسادم.

سعی کردم با نفس‌های عمیق خودم‌و آروم کنم.

دستم‌و به سمت کمرش بردم اما نزدیک بهش وایسادم.

ترس پس زده شدنم پشیمونی‌و توی جونم انداخت و باعث شد چندین قدم ازش دور بشم.

خواستم بیخیال بشم‌و منم مثل خودش بی‌رحم و سرد باشم و برم اما وسط راه پا پس کشیدم.

من نمی‌تونم مثل اون باشم، چون اینا هیچوقت جزو خصوصیاتم نبودند.

عزمم‌و جمع کردم و اینبار بی‌طاقت به سمتش دویدم و همین که بهش رسیدم روی کمرش پریدم، دست‌هام‌و دور گردنش و پاهام‌و دورش حلقه کردم که ت شدیدی خورد.

– سلام آقای به اصطلاح ارباب.

با حرص نیم نگاهی بهم انداخت که با لبخند شیطونی نگاهش کردم.

نگاهش‌و ازم گرفت و پوفی کشید.

– باز زله برگشت!


تک خنده‌ای کردم.

– یه کم تنوع و هیجان توی خونه و زندگی خوبه.

سیگارش‌و انداخت و زیر پا لهش کرد.

– پررو نشو، بیا پایین ببینم.

نوچی گفتم.

سرش‌و بالا و پایین کرد.

– باشه.


تو همون وضعیت به سمتی رفت و به مبل‌هایی که حالا به جای رو به روی تلوزیون بودن گوشه‌ای گذاشته شده بود نزدیک شد و یه دفعه چرخید و بلافاصله نشست که از دردی که توی تنم پیچید دادم به هوا رفت.

– آی بلند شو له شدم.

مشت‌هام‌و بهش کوبیدم.

– ‌بلند شو.

نزدیک بود که از وزنش به رحمت الهی بپیوندم که آخرش خودش‌و کنارم انداخت.

رون‌هام‌و ماساژ دادم و با حرص نگاهش کردم.

از جاش بلند شد و دست به مبل گذاشت و تو صورتم خم شد.

سعی می‌کرد جدی باشه.

– ببین نفس نه الان و نه امشب کنارم نبینمت.

اما چشم‌هاش برخلاف زبونش حرف می‌زدند.

با لبای آویزون گفتم: چرا؟ منکه دختر خوبیم!

نفس پر حرصی کشید و نگاهش‌و بین لب و چشم‌هام چرخوند.

به شونه‌ش زدم و گفتم: باشه حاجی امروز از کنارت جم نمی‌خورم.

نگاه تندی بهم انداخت.

– من این‌و گفتم؟

به چشم‌هاش اشاره کردم.

– ‌اینا گفتن.


دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد و صاف وایساد و چنگی به موهایی که معلوم بود حسابی واسه مرتب کردنشون زمان گذاشته زد.

همون‌طور که دوتا دست‌هاش‌و به کمرش زده بود و به زمین نگاه می‌کرد گفت: بلندشو برو کمک بقیه.

با بدجنسی گفتم: دلت میاد آخه؟ هنوزم تب دارم.

نگاه اخم آلودی بهم انداخت و دستش‌و روی پیشونیم گذاشت که گرمای دستش به طور آرامش دهنده‌ایه توی کل وجودم پیچید.

– نداری.

– خب تازه خوب شدم.

دستش‌و برداشت.

مظلوم نگاهش کردم که با اخم گفت: نخیر، بلند شو.

بعد چرخید و جلو رفت که با حرص نگاهش کردم.

باشه رایان خان.

پا روی پا انداختم.

– فهمیدم دیشب اومدی ملاقاتم.

یعنی جوری برگشت که گفتم کل مهره‌های کمرش به هم پیچید‌ند.

نگاه تند و تیزی نثارم کرد.

– چه حرفا!

لبخند بدجنسی زدم.

– تازه با آرمینم بحث کردی.

برگشت و عصبی به مبل دست گرفت و خم شد.

– کی همچین زری زده؟

با کمی مکث گفتم: بیدار بودم.

اخم‌هاش کمی از هم باز شدند.

– داری دروغ میگی، کی گفته؟

– مگه میشه بعد از سه روز گرمای حضورت‌و حس کنم و بیدار نشم؟

این دفعه اخمش به کل نابود شد و سردی نگاهش پرید.

لبخند کم رنگی زدم.

تنم‌و جلو کشیدم و آروم گونه‌ش‌و بوسیدم


به چشم‌های بسته شدش خیره شدم.

– تو نمیومدی تب منم پایین نمیومد.

فقط سکوت کرد و چشم‌هاش‌و بسته نگه داشت.

نفس عمیقی کشیدم.

– میرم کمک بقیه.

خواستم از زیر دستش بیرون بیام اما بازوم‌و گرفت و باز نشوندم.

کوتاه به لبم و بعد به چشم‌هام نگاه کرد.

– لازم نکرده، بیا تو اتاقم.

لبخند محوی روی لبم نشست.

با کمی مکث نگاه ازم گرفت و صاف وایساد، چرخید و به سمت آسانسور رفت و دستی لای موهاش کشید.

لبخند پررنگی روی لبم نشست.

الکی واسه من ادای بی‌رحما رو درنیار.

از جام بلند شدم و از خدا خواسته از اینکه زیر بار مسئولیت کمک کردن بیرون اومدم به سمت پله‌ها دویدم.


…راوی…


سوگل از عصبانیت روی پا بند نبود.


مشتش‌و به لبش کوبید و غرید: باز اون دختره برگشته، مگه قرار نبود واسه همیشه بفروشتش به اون پسره؟


آرمیتا کلافه لبه‌ی حوض نشست.


– من چه می‌دونم! حتما ارباب دلش طاقت نیاورده برش…


با نگاه تند و تیزی که سوگل بهش انداخت سکوت کرد و دستی به آب زد.


– این فقط یه فرضیه‌ست.


بالاخره یه جا وایساد.


– اینطوری نمیشه، دختره رو باید از ریشه بزنیم.


ابروهای آرمیتا بالا پریدند.


– از ریشه؟


سوگل سری ت داد و بهش نزدیک شد.


بعد از نگاه انداختن به اطرافش آروم گفت: باید شرش‌و کم کنیم.


آرمیتا کلافه پوفی کشید.


– ارباب می‌فهمه سوگل!


پوزخندی زد.


– چطور نفهمید کتک خوردنش کار ما بوده؟ می‌دونم که سامان کارش‌و بلده، اون دختره باید از سر راهم بره کنار حالا به هر قیمتی که شده.


#نفس


چند دقیقه بود که یک ریز فقط جلوم رژه می‌رفت و مدام یا دستی به ته ریشش می‌کشید و یا به لبش.


کم کم دیگه داشت صبرم لبریز می‌شد.


پوفی کشیدم و دست به سینه با حرص نگاهش کردم.


آخرش وایساد و بهم نگاه کرد که گفتم: چه عجب! نمی‌خوای حرفی بزنی؟ روانی شدم بابا!


یه دفعه به سمتم اومد که فکر کردم حرفی برخلاف میلش زدم و فاتحه‌ی خودم‌و خوندم اما همین که بهم رسید گردنم‌و گرفت و به در کوبیدم و بلافاصله لبش‌و محکم روی لبم گذاشت که نفسم قطع شد و چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.


دستش‌و به سمت فکم سوق داد و با ولع بوسیدم که یه لحظه از حسی که داشتم سست شدم که اونم فرصت‌و غنیمت شمرد و زود دستش‌و دور کمرم حلقه کرد.


اونقدر از این حرکت ناگهانیش شکه شده بودم که هیچ عکس العملی نشون نمی‌دادم.


انگار همراهی نکردنم کلافه‌ش کرد که سر عقب کشید.


اولین باری نبود که می‌بوسیدم اما این دفعه بیشتر از قبل خجالت زدم کرد که سرم‌و پایین انداختم و بی‌اراده لبم‌و توی دهنم کشید.


سرش‌و پایین آورد و با بدجنسی گفت: داری مزه‌ش می‌کنی؟ هنوز سیر نشدی؟


سرم بیشتر تو یقه‌م فرو رفت که خندید.


– اینکارا اصلا بهت نمیاد!


سعی کردم نخندم.


دستش‌و کنارم به در تکیه داد و سرم‌و بالا آورد که نگاهم به نگاه خندونش گره خورد و هوش از سرم برد.


چند ثانیه نگذشت که لب خندونش جمع شد و نگاه ازم گرفت.


– لعنت بهت نفس!


اینکه کنارم نمی‌تونست خودش‌و کنترل کنه و واسه چند دقیقه هم اون حالت بی‌رحمیش از بین می‌رفت امیدوار کننده بود.


فکر کنم من تنها کسی بودم که اینقدر می‌خواستم خوب بودن و خوب شدنش‌و ببینم.


با تردید دستم‌و بالا بردم و روی ته ریشش کشیدم.


این دفعه نگاهش درمونده شد.


– چرا داری اینکار رو باهام می‌کنی نفس؟


لبخند محوی زدم و دستم‌و انداختم.


– من کاری باهات نمی‌کنم، خودت تازه داری می‌فهمی دنیا بدون خشونت واست قشنگ‌تره و یه حس عجیبی داره.


دست‌هام‌و روی قلبش گذاشتم.


– تو سال‌هاست که دکمه‌ی آف قلبت‌و زدی اما دیگه قلبت داره نشونه می فرسته که خسته شدم از خاموش موندن رایان خان.


دست‌هاش‌و روی دست‌هام گذاشت و عمیق نفس کشید.


کلافگی توی نگاهش موج میزد.


لبخند پررنگ‌تری زدم.


– من از گذشته‌ت و اینکه چی کشیدی چیزی نمی‌دونم اما این‌و خوب می‌دونم که تو خیلی خوبی رایان، فقط این همه سال داری تظاهر به بد بودن می‌کنی.


نم اشک چشم‌هاش‌و پر کرد.


حالا می‌فهمم حاضرم هرکاری بکنم تا چشم‌هاش‌و اینطوری نبینم.


– چرا فکر می‌کنم فقط تو اینطوری حرف می‌زنی؟ چرا حرفای دخترای دیگه نمی‌تونه همچین بلایی‌و سرم بیاره؟


خیره به چشم‌هاش سکوت کردم.


مچ‌هام‌و گرفت و عقب عقب رفت که باهاش کشیده شدم.


روی تخت نشست.


– بشین رو پام.


از خجالت سرخ شدم و سعی کردم عقب برم.


– نه، می‌شینم کنارت.


اخم ریزی کرد.


– گفتم بشین رو پام.


متقابلا اخمی کردم.


– نمی‌خوام پررو، عه!


اخم‌هاش بیشتر درهم رفتند.


سعی کردم مچ‌هام‌و آزاد کنم اما یه دفعه ول کرد که مثل چی پرت زمین شدم و پشتم حسابی درد گرفت و صورتم‌و جمع کرد.


با درد و حرص نگاهش کردم.


– خیلی بی‌فرهنگی!


انگار که دلش خنک شده باشه خندید.


چشم غره‌ای نثارش کردم، دست‌هام‌و به زانوم تکیه دادم و از جام بلند شدم.


با حرص گفتم: نخواستم، میرم کمک بقیه.


دست‌هاش‌و پشت سرش تکیه گاه بدنش کرد و باز خندید که دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.


عثب عقب رفتم.


– من دارم میرم.


تنها سرش‌و کج کرد و چشم‌هاش‌و کوتاه روی هم گذاشت.


نفس پر حرصی کشیدم.


من‌و بگو منتظر منت کشیم.


دستگیره رو گرفتم.


– من واقعا دارم میرم.


بازم چیزی نگفت.


یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.


نگاه تیزی بهش انداختم و بعد چرخیدم.


در رو به شدت باز کردم اما همین که پام‌و بیرون گذاشتم یه دفعه از روی زمین کنده شدم و کشیده شدم تو که جیغی زدم.


در رو بست و به سمت تخت رفت که با تقلا بلند گفتم: ولم کن غول گنده، عجب زوری هم داری! نمیخوام بشینم رو پات مگه زوره؟


چرخید و بلافاصله نشست و روی پاش نشوندم که از خجالت لبم‌و گزیدم و ناخون‌هام‌و توی دستش فرو کردم اما یه ذره هم صداش درنیومد.


دست‌هاش‌و محکم دور شکمم حلقه کرد و سرش‌و توی موهام فرو برد.


عمیق بو کشید که معذب شده گفتم: رایان؟


تو همون حالت گفت: اینطور صدام نزن لعنتی!


فشار ناخون‌هام‌و کمتر کردم و سر به زیر لبخند محوی زدم.


موهام‌و یه ور شونم انداخت و چونش‌و روی شونم گذاشت.


– امشب از کنارم جم نمی‌خوری، فهمیدی؟


ذوق کرده سری ت دادم.


– گرسنته که ناهار بیارن؟


سعی کردم زیاد بی‌حنبه بازی درنیارم.


– یعنی منم پیش تو بخورم؟


– دوست داری؟


این دفعه به کل نیشم باز شد و به زور کمی چرخیدم که صورتش‌و کمی عقب برد.


– حرف درست نشه؟


کوتاه به لبم و بعد به چشم‌هام نگاه کرد.


– اما این لبخند گشادت نمیگه که به فکر حرف دیگرونی!


سعی کردم نخندم.


– حله آقای به اصطلاح ارباب.


خندون سرش‌و به چپ و راست ت داد.


– تو آدم نمیشی نفس!


خندیدم.

– نفسم دیگه.






#رایان


به چهره‌ش که بخاطر داروهایی که بهش داده بودند غرق درخواب بود خیره بودم.
رنگ به صورت نداشت.

با کمی مکث کنارش نشستم.

با تردید دستم‌و به سمت صورتش بردم اما نزدیک بهش وایسادم.

می‌ترسیدم با لمسش بازم یه حسی تو وجودم شعله بکشه که بعدها آزارم بده.

دستم‌و انداختم و نفس عمیقی کشیدم.

– من باهات چی‌کار کنم نفس؟ قرداد رو امضا کنم و دو دستی تو رو تحویل کسی بدم که نمی‌خوای پیشش بمونی یا برت گردونم پیش خودم و ضعف بزرگتری واسم بشی؟

کلافه دستی به ته ریشم کشیدم.

با باز شدن در و وارد شدن یکی نگاهم‌و چرخوندم که با دیدن آرمین اخم ریزی کردم.

ابروهاش‌و بالا انداخت و پلاستیک به دست در رو بست.

– متعجبم کردی!

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم.

به سمت یخچال رفت و محتوای توی پلاستیک‌و داخلش گذاشت.

به سمتم چرخید.

– اینجا چی‌کار می‌کنی؟

پلاستیک‌و توی سطل زباله انداخت.

– شنیدم تب کرده بود، اینجوری مواظبشی؟

خونسرد به سمتم اومد.

– نمی‌تونستم که به زور غذا دهنش کنم، این چند روز حتی با خودشم لج کرده و مسببش تویی.
پوزخندی زدم.

– تو اگه روی خوب بهش نشون نمی‌دادی هوایی نمی‌شد، الانم براش سخته که ببینه حسی بهش نداری، چونکه تموم تصوراتش به هم ریخته چند روزی اینطوریه اما زود خوب میشه، الانم تا قبل از بیدار شدنش برو که الکی امید واهی پیدا نکنه.

جدی نگاهش کردم و از جام بلند شدم.

– اگه برام مهم نبود اینجا نبودم.

ابروهاش بالا پریدند و خندید.

– چی؟

نگاه ازش گرفتم و به سمت در رفتم.

بعد از درست کردن ساعت مچیم دستگیره رو گرفتم.

– یکی از آدمام‌و می‌ذارم اینجا، مرخص شد میاد پیش من، فرداشب یه مهمونی دارم،

می‌خوامش، اون قراردادی هم که قرار بود امضا کنم‌و کنسلش می‌کنم.

اخم‌هاش شدید به هم گره خوردند و به سمتم اومد اما در رو باز کردم و بیرون اومدم.

پشت سرم اومد بیرون و عصبی گفت: مرد باش و پای حرفت بمون.

خونسرد به سمتش چرخیدم.

– خودتم داری میگی حرف، می‌دونی که همیشه قرارداد رو سند می‌دونم، حرف که زیاد زده میشه.

دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.

– درضمن می‌دونی که سند مالکیت نفس نصفیش به نام منه پس حق پنهون کردنش ازم‌و نداری، اگه نفس برات مهمه خواسته‌ی خودشم واست مهم باشه.

بعد لبخند محو و مرموزی زدم و دیگه نموندم حرفی بشنوم و در مقابل نگاه‌های پر خشمش راهم‌و کشیدم و رفتم که خالد پشت سرم اومد.

– یکی از بچه‌ها رو کنار اتاق نفس بذار.

– چشم ارباب.

درسته که برادرت می‌تونه کل زندگیم‌و بخره و نابود کنه اما من تو این قضیه یه مقدارم کوتاه نمیام آرمین.

#مطهره


کنارش نشستم و دستی به ته ریشش کشیدم.

– خوبی؟

سری ت داد.

– خداروشکر به خیر گذشت، داشتم جون می‌دادم انگار.

نگاه ازم گرفت و سرش‌و چرخوند.

با صدای خسته و خش‌داری لب زد: بعدا درمورد موضوع تو حرف می‌زنیم، الان آرام مهمه.

بهم نگاه کرد.

– کجاست؟

سرم‌و پایین انداختم.

– فرار کرد، آقا محسن و آقا علیرضا دنبالشند که پیداش کنند.

قلبم با یادآوری این همه دروغی که این همه مدت دردونم بهم گفته بود فشرده شد و اشک توی چشم‌هام حلقه زد.

نفس عمیقی کشید.

تو همین نفسش هزارتا درد و غم موج میزد.

– باورم نمیشه مطهره!

نگاهش کردم و آروم لب زدم: منم.

نم اشک چشم‌هاش‌و پر کرد.

– میگی اینجا چی‌کار میکنه؟

پوزخند تلخی زدم.

– چی‌کار می‌کنه دیگه؟ این همه مدت داشته دورمون میزده! درس نمی‌خونده داشته نفس‌و پیدا می‌کرده اما نمی‌فهمم چرا رفته پاریس!

دو دستش‌و توی صورتش کشید.

– حتی یه ذره هم انتظار همچین کاری‌و ازش نداشتم.

– منم حتی یه درصد فکر نمی‌کردم جرئت همچین کاری‌و داشته باشه.

از جام بلند شدم و کلافه و عصبی تخت‌و دور زدم و به سمت پنجره رفتم.

– دارم روانی میشم مهرداد آخه چطور…

دو دستم‌و توی صورتم کشیدم و ادامه ندادم.

با صدای تقه‌ای که به در خورد به سمتش چرخیدم.

در باز شد و رادمان با قدم‌های آروم اومد داخل که لبخند محوی زدم.

باورم نمیشه که دوباره می‌بینمش.

لبخند کم رنگی زد.

– سلام دوباره.

به سمتش ‌رفتم.

– سلام قربونت برم.

مهرداد خودش‌و کمی بالا کشید و با اخم گفت: می‌شناسیش؟

سری ت دادم.

– آره، رادمانه، واست تعریف کرده بودم.

اخم‌هاش‌و کمی از هم باز کرد و به سر تا پاش نگاهی انداخت.

– که اینطور!

رادمان: بابام میگه ازش طلاق گرفتی، چرا؟

مهرداد پوزخندی زد و بازم گره‌ی اخمش بیشتر شد.

– بابات برات تعریف…

تند و معترضانه گفتم: مهرداد؟

سکوت کرد و عصبی شستش‌و به لبش کشید.

رو به رادمان گفتم: این یه چیزیه بین خودم‌و خودش، اگه بخواد برات تعریف می‌کنه، الان این مهم نیست، مهم یه مسئله‌ی دیگه‌ست.

کوتاه به مهرداد و بعد به من نگاه کرد و با اخم گفت: آرام‌و از کجا می‌شناسید؟

سوالات زیادی توی ذهنم بود که بی‌جواب بودنشون مغزم‌و سوراخ می‌کردند.

-‌ اول تو بهم جواب بده، تو آرام‌و از کجا می‌شناسی؟ چرا باهم بودید؟

– رو پا واینسا اول بشین خسته مبشی.

از اینکه بعد از چندین سال هنوزم به فکرم بود لبخندی روی لبم نشست.

روی تخت نشستم و اونم رو به رومون وایساد.

شاید رادمان خبری از رایان داشته باشه، شاید این اتفاقات یه حکمته که بچم‌و پیدا کنم.

– اولین بار توی یکی از مهمونیام دیدمش، دختر زبون دراز لج بازی به نظرم میومد، دقیقا برعایی که تا حالا دورم دیده بودم اون تمایلی به چسبوندن خودش بهم نداشت.

کوتاه به مهرداد نگاه کردم که سری به چپ و راست ت داد.

– یه جورایی ازش خوشم اومد دادم آدمام در موردش تحقیق کنند، فهمیدم یه دختر فقیریه که چند سالی میشه مامان و باباش فوت کردند.

پوزخند کم رنگی کنج لبم نشست و اشک بیشتری چشم‌هام‌و پر کرد.

چطور تونستی آرام؟ چطور؟

– کم کم رفت و آمدمون بیشتر شد، اولش حسی بهش نداشتم و فقط از روی دلسوزی و اینکه از اون محله‌ی ناامن و خاله‌ی بدجنسش راحت بشه آوردمش خونه‌ی خودم.

ابروهام بالا پریدند و با استرس نگاهش کردم.

به خداوندی خدا اگه اون کاری که نباید می‌کردی با رادمان انجام داده باشی دیگه دختر من نیستی آرام.

قبل از اینکه حرفی بزنم مهرداد با صدای نسبتا عصبی گفت: باهم رابطه‌ای داشتید؟

– نه، آرام ثابت کرده که از اون دخترایی که زود نرم می‌شند نیست، سرسخته.

دستم‌و روی قلبم گذاشتم و از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.

مهرداد جدی گفت: خب؟ چطور اینجایید؟

– واسه تفریح اومدیم.

دست به سینه شد.

– خب شما بگید اون‌و از کجا می‌شناسید.

به مهرداد نگاه کردم که نگاهم کرد.

باز سرش‌و به چپ و راست ت داد و نگاهش‌و ازم گرفت و کلافه و عصبی دستی به ته ریشش کشید.

چرا آرام رفته پیش رادمان؟ چرا می‌خواسته گولش بزنه؟

– رادمان؟

– جانم؟

بهش نگاه کردم.

– تو دورانی که بابات توی زندان بود بهت دستور میداد؟ مثلا با این قرارداد ببندی، این قاچای کنی؟

– نه.

دقیق و مشکوک نگاهش کردم.

– خودت چی؟ بدون دستور بابات تو کار خلافی؟

سرش‌و پایین انداخت و با نوک کفش اسپورتش روی زمین خط‌های فرضی کشید.

اخم‌هام به هم گره خوردند و از جام بلند شدم.

جدی گفتم: رادمان؟

با کمی مکث نگاهم کرد.

بازجویانه گفتم: تو کار خلافی؟ اونم قاچاق دختر؟

کلافه دستی به گردنش کشید و لبش‌و با زبونش تر کرد.

– بودم.

نفس عصبی کشیدم.

– الان؟

– فقط کالا.

با عصبانیت و نگرانی سری به چپ و راست ت دادم.

– چرا رادمان؟ چرا؟ مگه زندگیه بابات‌و ندیدی؟

سکوت کرد و کمی بعد آروم گفت: اینطوری نیست که شما فکر می‌کنی، باور کن.

بیشتر بهش نزدیک شدم و خیره به چشم‌هاش عصبی و نگران گفتم: رادمان تو…

یه دفعه در باز شد و یکی بدون مقدمه اومد تو که با اخم نگاهم‌و به پشت سر رادمان دوختم اما با دیدن نیما نفس تو سینه‌م حبس شد و سریع به مهرداد نگاه کردم که دیدم با دیدنش نگاهش آتیش گرفت.

پشت سرش حمید وارد شد که با حرص گفتم: ممنونت می‌شدم اگه نمی‌ذاشتی بیاد تو!

پوفی کشید و چنگی به موهاش زد.

نیما خونسرد جلو اومد.

– می‌بینم هنوز زنده‌ای!

مهرداد با لحنی که خیلی سعی می‌کرد عصبی نباشه گفت: انگار خدا نمی‌خواد بمیرم که بتونم تو رو بکشم.

نیما پوزخندی زد.

– آخرین تلاشت‌و بکن.

بعد به من نگاه کرد و جدی گفت: دختره کی بود؟ هان؟

به رادمان نگاه کردم.

نگاهش پر از استرس شده بود.

آروم لب زدم: دوسش داری؟

سرش‌و پایین انداخت که اشک توی چشم‌هام جوشید.

– پس داری.

به سمت مهرداد چرخیدم و با چشم‌های پر از اشک آروم گفتم: چطوری بهش بگم؟

مچم‌و گرفت و به سمت خودش کشیدم که سریع میله‌ی تخت‌و گرفتم.

– رک و راست بگو وگرنه خودم میگم، فکر دختر من باید از ذهن این پسره بیرون بره.

صدای عصبیه نیما بلند شد.

-‌مطهره؟

دستم‌و بالا بردم.

– صبر کن.

بعد آروم خیره به چشم‌های عصبی مهرداد گفتم: چطور می‌تونی این‌و بگی؟ ما خودمونم عاشق بودیم و هستیم، فکر می‌کنی راحته؟

فشار دستش روی مچم کمتر شد.

با کمی مکث گفت: اونم مثل باباشه، آرام‌و واسه هوس می‌خواد عاشقشم نیست، حالا هم برو بگو.

مچم‌و از دستش بیرون کشیدم و صاف وایسادم.

با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به سمت رادمان چرخیدم.

آروم به سمتش رفتم.

– یه ماه پیش دختر برادر شوهرم توسط گروهک‌های برده فروشی یده شد، بهتره بگم توسط گروه تو.

حس کردم شرمندگی نگاهش‌و پر کرد.

– اون به دستور من نبود، فرهاد خودسرانه اینکار رو کرده بود.

زیر چشمی نگاهی به حمید انداخت.

-الانم کار به کار خلاف ندارم.

ابروهام بالا پریدند.

حمید پوزخند صداداری زد.

-جناب رئیس، می‌دونی که تا سه روز دیگه باید پاریس باشی، نه؟

قبل از اینکه رادمان چیزی بگه نیما گفت: بخوای واسه پسر من دردسر درست کنی باید فاتحه‌ی خودت‌و خانوادت‌و بخونی.

حمید عصبی خندید.

– واقعا داری یه مامور رو تهدید می‌کنی؟

تا نیما خواست حرفی بزنه رادمان بلند گفت: بسه.

بعد نگاهش‌و به سمتم سوق داد و با استرس توی چشم‌هاش گفت: بگو خاله.

نگاه کوتاهی به نیما و حمید که حالا با نگاه‌هاشون هم‌و تهدید می‌کردند انداختم و بعد گفتم:

دخترم با دختر عموش مثل دوتا خواهر بودند، خیلی واسش سخت بود که واسه خواهرش همچین اتفاقی بیفته اما چند روز به طور عجیبی دیگه نخواست پی‌شو بگیره و گفت می‌خوام برم خارج درس بخونم، پیدا کردن نفس‌و هم می‌سپارم دست پلیس، مای ساده هم باورم کردیم‌و فرستادیمش اما…

نیما پرید وسط حرفم، با خشم غرید: پس اون دختره‌ی…

رادمان دستش‌و بالا آورد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت: صبر کن بابا.

نگاهم به لرزش خفیف دستش خورد که قلبم آتیش گرفت و اشک توی چشم‌هام بیشتر شد.

خون توی چشم‌های نیما نشون میداد که تا ته ماجرا رو رفته و الان به خون بچم تشنه شده.

– الان می‌فهمم واسه پیدا کردن نفس رفته پاریس نه درس خوندن، اومده سراغ تو چون فکر می‌کرده از طریق تو می‌تونه به نفس برسه.

اشک توی چشم‌هاش حلقه زده نزدیک بود روی گونه‌ش بریزه.

به صدای نسبتا لرزون گفت: خ… خب؟

با غم نگاهش کردم.

– متاسفم که این‌و می‌شنوی رادمان، من خودمم فکرش‌و نمی‌کردم آرام همچین کاری بکنه.

دستش که هنوزم معلق بود به پایین افتاد و نگاهش جوری درمونده شد که شکستن قلبش‌و از توی چشم‌هاش دیدم.

چند قطره اشک از دریای توی چشم‌هاش روی گونه‌ش چکید و با بغض سرش‌و به چپ و راست ت داد.

– نه نه، نمی‌تونه…. آرام نمی‌تونه، اون… اون یه دختر فقیره که…

عقب عقب رفت و این دفعه اشک‌هاش سیلی روی گونه‌هاش راه انداختند که قطره‌ای اشک از چشمم چکیده شد.

بلند گفت: آرام، اون… خاله اون نمی‌تونه…

یه دفعه به بیرون دوید و با گریه داد زد: آرام نامرد!

چونم از بغض لرزید و به نیمایی که با خشم و چشم‌های پر از اشک به در خیره بود نگاه کردم.

این نگاهش رعشه به تنم می‌نداخت.

می‌ترسیدم قبل از ما آرام‌و پیدا کنه و بخاطر اشک‌هایی که رادمان داره واسش می‌ریزه انتقام بگیره.

نگاهش‌و به سمتم سوق داد و بالاخره اون حرفی که می‌ترسیدم ازش بشنوم‌و ازش شنیدم.
– دخترت با دستای خودش قبرش‌‌و کند مطهره، بگیرمش چنان بلایی به سرش میارم که…

مهرداد غرید: یه تار مو از سر بچم کم بشه هم خودت‌و و هم اون پسرت‌و به خاک سیاه می‌شونم، پسرتم مثل خودت می‌ندازم توی الف دونی تا موهاش هم رنگ دندون‌هاش سفید بشند.

نیما عقب عقب رفت و نیشخندی زد.

– بیا هردومون بهترین تلاشمون‌و بکنیم مهرداد خان، می‌بینیم کی برنده میشه.

با ترس به هردوشون نگاه کردم.

همین که بیرون رفت به سمت در دویدم و با ترس داد زدم: نیما صبر کن.

اما با صدای داد مهرداد سرجام میخکوب شدم.

– بمون سرجات.

با ترس و لرز به سمتش چرخیدم.

– بخدا آرام‌و می‌کشه.

به حمید نگاه کرد که انگار حرفش‌و از توی چشم‌هاش خوند و گفت: نگران نباش داداش الان خودمم میرم دنبالش.

به من نگاه کرد.

– قبل از اینکه نیما پیداش کنه پیداش می‌کنیم، نمی‌ذاریم دستش بیوفته… خداحافظ.
بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست.

به سمت مهرداد رفتم و با بغضی که از ترس و نگرانی بود گفتم: مهرداد اگه بلایی سر آرام بیاره…
محکم گفت: هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه، خب؟

نگاهش‌و ازم گرفت و غرید: فقط من اون آرام‌و ببینم می‌دونم باهاش چی‌کار کنم، دختره‌ی خیره سر!

کنارش نشستم و از استرس انگشت‌هام‌و به بازی گرفتم.

خدایا خودت مواظبش باش، بچم‌و سپردم به خودت، با اینکه با اینکارش دلم‌و بدجور شکسته اما بازم می‌خوام سالم پیشم برگرده و حتی یه خراشم روش نیوفته.

دست مهرداد دور گردنم حلقه شد و گرمی انگشت‌هاش‌و روی گونه‌م حس کردم.

– و اما می‌رسیم به خودت خانمم.

سریع نگاهم‌و به سمتش چرخوندم و با اضطراب بهش چشم دوختم.

سعی می‌کرد عصبانیتش‌و پنهان کنه اما معنیه هر نگاهش‌و خوب می‌فهمیدم.

دستش‌و روی بازوم سوق داد و فشاری بهش وارد کرد که از دردش صورتم جمع شد.

– تعریف ببینم، کنار اون لاشخور توی بیمارستان چی‌کار می‌کردی؟ دیشب کجا رفتی؟ هوم؟

سکوت کردم.

چی بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم زنتم مثل دخترت وسط اون همه خطر پنهونی داشته دنبال نفس می‌گشته؟ اونم اسلحه به دست؟








نفس:

– چی داری میگی؟

نگاهش روی بدنم چرخید.

– واضح نیست؟

به سینه‌ش کوبیدم و سعی کردم عصبانیتم‌و زیر خروارها استرس و ترس بیرون بیارم.

– اصلا انتظار همچین حرفی‌و ازت نداشتم، فکر کردی حالا که نرم‌تر شدم حاضرم همچین غلطی‌و بکنم؟ من چقدر ساده و احمقم.

گردنش‌و گرفتم و با تموم قدرت به کنار پرتش کردم و با یه حرکت بلند شدم.

با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد.

دلخور گفتم: امشب میرم جزو خدمتکارا، شرفش بیشتره.

چرخیدم که برم اما سریع مچم‌و گرفت و تا به خودم بیام روش پرت شدم که نفس تو سینه‌م حبس شد.

با اوج گرفتن خنده‌ش با حیرت نگاهش کردم.

– به چی می‌خندی؟

هر دو دستش‌و دور کمرم پیچید و با خنده گفت: چقدر سرخ شدی! داشتم سر به سرت می‌ذاشتم.

ماتم برد و زمزمه کردم: چی؟

با ته مونده‌ی خنده‌ش گفت: زود رم می‌کنی، خیلی بده.

کم کم اخم‌هام به هم گره خوردند و از حرص موهاش‌و تو مشتم گرفتم که دادش به هوا رفت.

با فکی قفل شده گفتم: دیگه از این شوخیا با من نکنیا.

همون‌طور که چشم‌هاش‌و فشار می‌داد و سعی می‌کرد دستم‌و جدا کنه گفت: ول نکنی شوخیم جدی میشه‌ها.

دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و بعد از اینکه مشتی به سرش زدم موهاش‌و ول کردم.

اون همه وقت گذاشتن واسه شونه کردن موهاش همش به باد فنا رفته بود.

دست‌هاش‌و زیر سرش برد و جوری که داره از حرص خوردنم لذت می‌بره نگاهم کرد.

دست‌هام‌و روی سینه‌ش گذاشتم و بلند شدم.

– پررو!

نگاهم به حوله‌ش خورد که بندش باز شده بود.

زود نگاهم‌و بالا آوردم و لبم‌و گزیدم.

خندون گفت: نترس پامه.

نگاه تندی بهش انداختم.

– به من چه؟

خندید و از جاش بلند شد که یه قدم به عقب رفتم.

– اما نفس…

منتظر نگاهش کردم.

لعنتی اینقدر قدش دراز بود که واسه چند ثانیه نگاه کردن بهش گردنم درد می‌گرفت.

دستش یقه‌ی لباسم‌و لمس کرد که اخم‌هام به هم گره خوردند و سریع روی دستش زدم.

اما دستش بازم هرز رفت و روی صورت و لبم کشیده شد.

– یه روزی خودم فتحت می‌کنم، تا کی می‌خوای فرار کنی؟

کمی به چشم‌هاش زل زدم و بعد سرم‌و پایین انداختم.

تا کی اینجا اسیرم؟ تا وقتی که پیر بشم و پرتم کنه بیرون؟ یا امید هست که یکی پیدام کنه؟

سرم‌و بالا آوردم و با نادیده گرفتن حرفش گفتم: آرایشگره منتظره.

بعد به سمت در رفتم و اونم سکوت کرد.

دستگیره رو گرفتم و بعد از باز کردن در نگاهی بهش انداختم.

خوشحال بودم که مجبورم نمی‌کرد جوابی بهش بدم.

با کمی مکث بیرون اومدم و در رو بستم.

تا کی؟



#راوی

– اگه یه روزی ارباب بفهمه بدون تنها کسی‌و که از اینجا بیرون می‌کشم آرمیتاست سوگل.

سوگل بیخیال سری ت داد و به ساهون کشیدن ناخون‌هاش ادامه داد.

– اون دختره بمیره دیگه مانعی واسه کنار ارباب موندن ندارم، اصلا وقتی شدم خانم این خونه میگم شما دوتا رو آزاد کنه.

آرمیتا همون‌طور که لباس دکلته‌ی کوتاه قرمزش‌و می‌پوشید پوزخندی زد.

– به همین خیال باش، اربابی که من می‌شناسم دل به هیچ دختری نمیده، الانم اگه داره با نفس راه میاد مطمئنم واسه خر کردنشه، خرش که از پل بگذره اونم میشه مثل ما.

بعد رو به سامان گفت: زیپه رو بالا می‌کشی؟

سامان اسلحه‌ش‌و روی تخت گذاشت و به سمتش رفت.

سوگل لبخند مطمئنی زد.

– بذار دختره بمیره، بقیه‌ش با من.

سامان زیپ به دست گفت: فقط امشب شانس بیارم اون خالد دور و ورم نباشه.

سوگل از جاش بلند شد و در کمد رو باز کرد.

همون‌طور که به دنبال یه لباس مناسب نگاهش‌و می‌چرخوند گفت: امشب اینقدر شلوغ میشه که کسی نمی‌فهمه کی گم شده یا کی کشته شده.

سامان از رو شیطنتی که قلقلکش می‌داد گردن آرمیتا رو عمیق بوسید که از جا پرید و صدای جیغش دراومد‌.

عقب عقب رفت و شروع کرد به خندیدن.

آرمیتا به سمتش چرخید و نگاه بدی نثارش کرد.

– بیشعور! کبود بشه قبل از اینکه ارباب من‌و بکشه من تو رو می‌کشم.

سامان بیخیال‌تر از این حرفا گفت: بشه، میرم میگم دوست داشتم عشقم‌و کبود کنم.

بیرون از اتاق، درست پشت در صحرایی بود که از شنیدن حرف‌هاشون قلبش به تب و تاب افتاده بود و عصبانیت و نگرانی بدنش‌و می‌لرزوند.

اگه همه چی‌و کف دست رایان می‌ذاشت هیچ کدومشون‌و زنده نگه نمی‌ذاشت اما اگه هم نمی‌گفت نفس کشته می‌شد.

دست یخ کرده و نیمه لرزونش‌و روی دستگیره گذاشت و بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت وارد شد که آرمیتا و سوگل از جا پریدند و هینی کشیدند.

سعی می‌کرد جوری رفتار کنه که انگار چیزی نشنیده.

سوگل که خیال می‌کرد همه چی‌و شنیده با لکنت گفت: ص… صحرا جون… تو… تو چه لباسی بهت دادند؟

صحرا سراغ جعبه‌ی لباس زیر تختش رفت.

– وقتی پوشیدم می‌فهمی.

آرمیتا و سوگل نگاه پر استرسی به سامان انداختند که سری بالا انداخت و زمزمه کرد: نفهمیده.








آخرین جستجو ها

صدای تازه Donald's life lettrouveter Barbara's receptions softredvedust quenaigily تک ساز (دانلود آهنگ مجاز ایرانی) virtomeli1970 گام چهارم: من چقدر حرف میزنم ارائه ترجمه کتاب های وارکرافت