جلوی پنجرهی تمام قد رو به روم روی تخت نشسته بودم و بالشتمو محکم توی بغلم گرفته بودم.
مدام حرفهای رایان توی گوشم اکو میشد و تا مرز جنون میرسوندم.
یه مقدارم طاقت خراب شدن تموم تصورات ذهنمو نداشتم.
تو این شهر غریب کم کم دلم داشت به رفتارای خوب رایان گرم میشد که تو چند دقیقه همه چیو خراب کرد و حالا وسط این زندون امیدی واسه زنده موندن و زندگی کردن واسم نمونده.
میون این هوای گرم و شرجی کل تنم میلرزید و همهی بدنم درد میکرد.
از گرم شدن بیش از اندازهی چشمهام میفهمیدم که تب دارم، اما خودم بهتر از هرکسی میدونم که این تب از روی سرما خوردگی نیست و از روی فشار عصبیه که انگار داره لهم میکنه.
با اینکه این چند روز آرمین سعی کرد چیزی واسم کم نذاره و حتی بخندونتم تا شاید یادم بره اما اونقدر شک بهم وارد شده که هنوزم ذهنم نتونسته حرفا و کارای پارادوکس رایانو درک کنه.
با تقهای که به در خورد نگاه از رودخونهی رو به روم گرفتم و با صدای گرفتهای گفتم: نیا تو، برو.
بعد بازم به رو به روم نگاه کردم.
بازم مثل این چند وقت در رو باز کرد و اومد داخل.
– نفس؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و به سمتم اومد.
– بلند شو میخوام ببرمت جایی که حالت بهتر بشه.
نگاه ازش گرفتم و به ت دادن خودم ادامه دادم.
– نمیام.
چنگی به موهاش زد و لعنتیای زیر لب گفت.
با کمی مکث رو به روم وایساد و مچمو گرفت و کشید.
– میگم بلند شو.
مچمو آزاد کردم و به راستم چرخیدم.
کلافه قدم زد و مدام صدای نفسهایی که مشخص میشد چقدر داره حرص میخوره توی اتاق پیچید.
نمیخواستم اذیتش کنم اما حال خودم اونقدر تعریفی نداشت که بخوام به فکر دل اونم باشم و راضی نگهش دارم.
عصبی گفت: حالیته که این چند روز چقدر داری عذابم میدی؟
سرمو توی بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم.
یه دفعه صدای شکستن یه چیز و پس بندش فریادش که میگفت : حالیته؟” بلند شد که از ترس سرمو به شدت بالا آوردم و از جا پریدم.
با نگاه ترسناکی به سمتم اومد و با یه ضربه که به بالشت زد روی تخت درازکش افتادم.
بلافاصله خم شد و بازوی سالممو محکم توی دستش گرفت که با ترس و لرز به نگاه به خون نشستهش زل زدم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
با صدای لرزون گفتم: ب… برو… بیرون.
نزدیک به صورتم غرید: بلند میشی و تا هشت خودتو واسه مهمونیه الیور آماده میکنی، اوکی؟ وای به حالت اگه بیام بالا و ببینم بازم اینطوری نشستی و مثل دیوونهها به یه نقطه خیره شدی، منو عصبیتر از این نکن وگرنه همشو سر اون رایان خالی میکنم و میگم بچهها عمارتشو به آتیش بکشند.
قلبم از کار وایساد و تا خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم ولم کرد و با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.
دستهای لرزونمو تکیه گاه بدنم کردم و به هر سختیای که بود روی تخت نشستم.
از سرمایی که حس میکردم سریع پتو رو به سمت خودم کشیدم و دور خودم پیچوندم.
با ترس و هیجانی که آرمین بهم داده بود درجهی تبم بالاتر رفته بود و اون حتی یه ذره هم متوجه عوض شدن حالم نشد.
کاش میفهمیدی که دارم میمیرم، کاش میفهمیدی که دارم تو تب میسوزم، ای کاش میفهمیدی رایان.
از ترس اینکه آرمین حرفشو عملی کنه بلند شدم و به زور روی پاهای بیجونم وایسادم.
#مطهره
سر خودکارمو روی کاغذ گذاشتم و با کمی مکث نوشتم ” ممکنه دیر برگردم، نگرانم نشو، بیام همه چیو واست توضیح میدم.
کاغذ رو به آینه چسبوندم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم.
قرآنو برداشتم و واسه آرومتر کردن این ضربان قلب لعنتیم که داشت از پا درم میاورد چندتا آیه خوندم و چشمهامو بستم.
خدایا فقط تویی که میتونی امشب سالم به اینجا برم گردونی، پس خودمو به خودت میسپارم.
بوسهای به قرآن زدم و اونو روی میز گذاشتم.
کنار پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم.
به مهردادی که توی محوطهی سرسبز اون طرف هتل کنار بقیه نشسته بود و منتظر من تموم حواسش به در لابی بود نگاه کردم.
معذرت میخوام مهرداد اما قول میدم که سالم بگردم، تو نباید درگیر این مسئله بشی.
به قول اون نیمای منفور، هر چقدر نقطه ضعف کمتری همراه داشته باشی کمترم از دشمنت ضربه میخوری.
#رایان
– ارباب؟
با صدای خالد دست از شنا کردن برداشتم و موهای خیسمو بالا زدم.
– چی شد؟ تونستی خبری ازش بگیری؟
– بله.
از پلهها بالا اومدم.
– خب؟
– راستش…
حولمو برداشتم و با اخم نگاهی بهش انداختم.
– میدونی که از منتظر موندن متنفرم، پس حرفتو بزن.
نفس عمیقی کشید.
– نفس الان توی بیمارستانه.
اخمهام از هم باز شدند و دلم هری ریخت.
– چرا؟
– انگار تب داشته، جناب آرمینم بردنشون بیمارستان.
حوله رو توی مشتم فشردم و عصبی غریدم: فقط سه روز دادمش دست تو عوضی!
به خالد نگاه کردم.
– الان چطوره؟
– بهترند.
دستی به ته ریشم کشیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: میریم بیمارستان.
– چشم قربان.
همونطور که سرمو خشک میکردم با قدمهای تند ازش دور شدم.
نکنه بخاطر رفتار من و دور کردنش از خودم اینطوری شده؟
عذاب وجدان مثل خوره توی وجودم افتاد که خشن موهایی که دیگه خشک شده بودند رو بازم خشک کردم.
آخ نفس من آخرش از دست تو روانی میشم.
#مهرداد
با نزدیک شدن حمید خودم زودتر به سمتش رفتم و درحالی که از نگرانی و عصبانیت قلبم کمی درد گرفته بود گفتم: چی شد؟#آرام
#مطهره
#آرام
پلاستیک کمپوت و آبمیوه رو از دست چنگ زدم که با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
تی به موهام دادم و حق به جانب گفتم: من میخوام بهش بدم.
خندید.
– خودشیرین!
چشم غرهای بهش رفتم.
به اتاق که رسیدیم با اخم نگاهشو اطراف چرخوند.
– پس محافظه کجاست؟
با استرس گفتم: خوبم؟
نگاهشو از اطراف گرفت و موهامو روی شونم مرتب کرد.
– عالی.
به داخل اشاره کرد.
– بفرمائید.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که لباسمو پایینتر می کشیدم وارد شدم که پشت سرم اومد اما همینکه که سرمو بالا آوردم با کسی که چشم تو چشم شدم مرگو دقیق با چشمهای خودم دیدم و پلاستیک از دستم در رفت و با صدای بدی روی سرامیک پرت شد.
بهت نگاه بابا رو که مشخص میشد داره کمی درد میکشه پر کرد و زمزمهوار گفت: آرام؟!
یه لحظه حس کردم که دارم کابوس میبینم و الانه که بیدار بشم اما انگار همش خیالات باطل و پوچ بود و به طور ناباورانهای بابا رو چشم تو چشم خودم میدیدم!
اون کسی که رو به روش بود و به خوبی از قامتش میفهمیدم مامانه با اخم به سمتم چرخید که با دیدنم اخمهاش از هم باز شدند و فکش لرزید که حرف بزنه اما نتونست.
دیگه خودتو مرده بدون آرام، تو دیگه مردی، مردی!
تموم شد، دیگه همه چیز تموم شد.
اشک، لبریز شده توی چشمهام حلقه زد و نگاههای سردرگم رادمان و نیما رو روی خودمون دیدم.
گرمی دست رادمان روی کمرم نشست.
دیگه خودتو مرده بدون آرام، تو دیگه مردی، مردی!
تموم شد، دیگه همه چیز تموم شد.
اشک، لبریز شده توی چشمهام حلقه زد و نگاههای سردرگم رادمان و نیما رو روی خودمون دیدم.
گرمی دست رادمان روی کمرم نشست.
– آرام؟
نگاهم به عمو حمید خورد.
اونم شکه بود.
سکوت اتاق بوی مرگ و کفن خودمو میداد.
اونقدر چشمهام لبریز شدند که چند قطره اشک بیاراده روی گونم چکید.
مامان دست شدید لرزونشو بالا آورد و دهن باز کرد حرفی بزنه اما یه دفعه بابا روی زمین افتاد که عمو حمید داد زد: مهرداد؟
و مامان سریع به سمتش چرخید.
کل تنم بیشتر از قبل لرزید و نگاه قفل کردم میخ چشمهای بستهی بابا شد.
مامان با ترس اسم بابا رو صدا زد و محکم توی صورتش کوبید.
عمو حمید سریع بابا رو روی کولهش انداخت و با سرعت زیاد از کنارم رد شد و به سمت در رفت که مامان حتی یادش رفت منو دیده و با گریه پشت سر عمو حمید دوید و از کنارم رد گذشت.
همه چیو میدیدم اما یه مقدارم نمیتونستم حرکت بکنم تا اینکه پاهام دیگه وزنمو تحمل نکردند و روی زمین سقوط کردم، نگاه شکمو به چرخ تخت دوختم و اشکهام دونه دونه روی گونم سر خوردند و پایین اومدند.
رادمان به سرعت جلوم نشست و بازوهامو گرفت.
گیج و با ترس گفت: آرام؟ چی شده؟
تنها سکوت کرده نگاهش کردم.
هنوزم باورم نمیشد که مامان و بابا رو اینجا دیدم، انگار یه کابوس وحشتناک بود که قصد تموم شدن نداشت.
صدای پر شک نیما بلند شد.
– اونا رو میشناختی؟
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
یه لحظه هم از لرزش بدنم کم نمیشد.
دقیق نگاهم میکرد.
– میخوام زود جواب بدی.
حرف رادمان باری شد روی فشار درونم.
– جواب بابا رو بده.
بهش نگاه کردم و چونم از بغض بزرگتری لرزید.
نباید بفهمی رادمان، نباید، من نمیخوام از دستت بدم.
یه بار تم داد.
– د حرف بزن.
یه دفعه نیما بلندش کرد و به عقب انداختش که سریع نگاهش کردم.
با اخمهای درهمش بازومو گرفت و به زور تن بیجونمو بلند کرد.
– حرف بزن وگرنه خودم به حرف میاورمت.
اعتراض رادمان بلند شد.
– بابا!
با ترس به نگاههای فوق العاده بیرحم نیما زل زدم.
چشمهاش بیش از اندازه دلهره آور بودند.
چندین بار دهن باز کردم حرفی بزنم اما نتونستم.
مرموز نگاهم کرد.
– باشه دختر جون.
رادمان اون بازومو گرفت و سعی کرد از باباش دورم کن.
– ولش کن بابا الان توی شکه بهتر بشه خودش برامون میگه.
نگاه پر از اشکمو به سمتش سوق دادم.
توی نگاهش شک و تردید بود اما بازم میخواست که ازم حمایت کنه.
بالاخره صدای لرزون و پر بغضمو به گوشش رسوندم.
– اونا کی بودند؟ از کجا اونا رو میشناسید؟
نیما: اون کسی که قراره جواب بده ما نیستیم تویی، پس حرف بزن.
بازومو به شدت آزاد کردم و با گریه گفتم: بهم بگید.
رادمان یه قدم بهم نزدیک شد که به همون اندازه ازش دور شدم و با عجز گفتم: بگو.
معلوم بود حسابی گیجه.
– خب… خب اون خانمی که دیدی همون خاله مطهرهست!
ماتم برد و جوری شکه شدم که حتی یادم رفت گریه کردن یعنی چی!
امکان نداره، نه امکان… مامان من زن نی… نه نه نمیشه، اصلا نمیشه.
با اخم به نیما نگاه کرد.
– اون مردا کی بودند؟
نیما همونطور که نگاهش زوم من بود گفت: یکیشون شوهرش بود.
رادمان با چشمهای گرد شده گفت: شوهرش؟ یعنی چی بابا؟ مگه خاله ازت طلاق گرفته؟
همین جملهش کافی بود تا تموم تصورات توی ذهنم به حقیقت تبدیل بشه و منو تا مرز سقوط کردن برسونه.
با پاهای لرزون جوری که هر لحظه نزدیک بود زمین بخورم عقب عقب رفتم و دستمو روی دهنم گذاشتم.
اشکهام بازم واسه پایین اومدن بهونهای پیدا کردند.
با گریه سرمو به چپ و راست ت دادم و زمزمه کردم: این امکان نداره!
رادمان آروم به سمتم اومد و این دفعه با اخم گفت: صبرم داره لبریز میشه، واسه این رفتارت ازت دلیل میخوام…
بلندتر جوری که یه لحظه لرزیدم ادامه داد: پس حرف بزن.
دستمو پایین آوردم و با هق هق گفتم: تو منو… رادمان بخدا من دوست دارم.
اشک توی چشمهاش حلقه زد و عصبی گفت: داری دیوونم میکنی آرام حرف بزن.
نیما تموم مدت با اخمهای شدید به هم گره خورده نگاهم میکرد.
نگاهش جوری بود که حس میکردم حتی کلمات توی مغزمو هم داره میخونه.
به در رسیدم.
– من مجبور بودم، بخدا مجبور بودم.
این دفعه طاقتش طاق شد و تند به سمتم اومد که بدون فکر کردن سریع عکس العمل نشون دادم، بیرون اومدم و در رو بستم و با هق هق به سمت پلهها دویدم.
به نزدیکی پله که رسیدم با صدای داد مامان که اسممو صدا زد نفسم قطع شد و به شدت به سمتش چرخیدم.
رادمان جلوتر ازش وایساد و نگاهشو بینمون چرخوند.
از این فاصله هم اشک و خشم شدید توی نگاه مامانو میدیدم.
داد زد: جرئت داری یه قدم دیگه بردار.
آروم و با قدمهای کوتاه به عقب رفتم.
رادمان به زمین اشاره کرد و محکم و عصبی گفت: میمونی و به تک تک سوالهام جواب میدی، اگه بری بد میبینی آرام.
مامان با اخم نگاهش کردم.
– چه رابطهای باهاش داری؟
دستم نردهی پله رو لمس کرد.
از طرفی میترسیدم برم و از طرفی هم حس میکردم واسه فرار از همهی سوالات باید برم.
رادمان: من رادمانم خاله.
اخمهای مامان از هم باز شدند و به وضوح بهت و اشک توی چشمهاشو دیدم.
دستشو بالا آورد و قطرهای اشک روی گونهش چکید.
حرکت لبشو که گفت رادمان رو دیدم.
از غفلتشون استفاده کردم و با قلبی که روی هزار میزد از پلهها پایین اومدم که صدای داد جفتشونو شنیدم.
فقط میدویدم و تنها قصدم این بود که ازشون فرار کنم.
مغزم به جز فرار راه حل دیگهای جلوی پام نمیذاشت.
سه طبقه بدون وقفه پلهها رو پایین اومدم.
ترس جون تازهای واسه دویدن و خلاصی از این بیمارستان شوم بهم داده بود.
همین که پامو توی خیابون گذاشتم صدای داد رادمانو از داخل شنیدم.
– صبر کن آرام.
هراسون و نفس ن نگاهمو اطرافم چرخوندم که با دیدن دوتا تاکسی به سمت یکیشون رفتم.
به رانندش که داشت با یه نفر حرف میزد رسیدم و تند گفتم: سوار شو سوار شو.
و بلافاصله خودم در رو باز کردم و نشستم.
نفهمید چی میگم اما زود ماشینو دور زد و نشست.
با دیدن رادمان که داره نگاهشو اطراف میچرخونه تند به فرمونش زدم.
– برو برو.
ماشینو روشن کرد اما تا بخواد حرکت کنه رادمان ردمو زد که با عصبانیت به سمتم دوید و داد زد: وایسا آرام من اصلا باهات شوخی ندارم.
به داشبورد زدم و بلند گفتم: برو آقا.
پاشو روی گاز گذاشت و قبل از رسیدن رادمان دور شد.
نفس ن به صندلی تکیه دادم و دستهای یخ کردمو به صورتم که اشک روشون خشک شده بود کشیدم.
اونقدر دلتنگ این عمارت بودم که هر چی بهش نگاه میکردم راضی نمیشدم.
این چند روز به اندازهی چندین ماه واسم گذشت، جوری که الان که اومدم اینجا حس میکنم چند ماهه که اینجا رو ندیدم و از همه بیشتر دل احمقم دلتنگ کسی بود که اونطور خردم کرد و شکست.
توی باغ تکاپوی زیادی بخاطر مهمونیه امشب بود.
ریسههای نوریای که لا به لای درختا انداخته بودند به احتمال زیاد جلوهی رویایی رو امشب به باغ میدادند.
نگاهم تو نگاه سوگل که داشت میزیو جا به جا میکرد گره خورد.
لبخندی زدم و خواستم به سمتش برم اما با گرفتن نگاهش ازم و به کارش ادامه دادن ماتم برد و لبخند از رو لبم پاک شد.
چرا اینطوری کرد؟
…راوی…
سوگل از عصبانیت روی پا بند نبود.
مشتشو به لبش کوبید و غرید: باز اون دختره برگشته، مگه قرار نبود واسه همیشه بفروشتش به اون پسره؟
آرمیتا کلافه لبهی حوض نشست.
– من چه میدونم! حتما ارباب دلش طاقت نیاورده برش…
با نگاه تند و تیزی که سوگل بهش انداخت سکوت کرد و دستی به آب زد.
– این فقط یه فرضیهست.
بالاخره یه جا وایساد.
– اینطوری نمیشه، دختره رو باید از ریشه بزنیم.
ابروهای آرمیتا بالا پریدند.
– از ریشه؟
سوگل سری ت داد و بهش نزدیک شد.
بعد از نگاه انداختن به اطرافش آروم گفت: باید شرشو کم کنیم.
آرمیتا کلافه پوفی کشید.
– ارباب میفهمه سوگل!
پوزخندی زد.
– چطور نفهمید کتک خوردنش کار ما بوده؟ میدونم که سامان کارشو بلده، اون دختره باید از سر راهم بره کنار حالا به هر قیمتی که شده.
#نفس
چند دقیقه بود که یک ریز فقط جلوم رژه میرفت و مدام یا دستی به ته ریشش میکشید و یا به لبش.
کم کم دیگه داشت صبرم لبریز میشد.
پوفی کشیدم و دست به سینه با حرص نگاهش کردم.
آخرش وایساد و بهم نگاه کرد که گفتم: چه عجب! نمیخوای حرفی بزنی؟ روانی شدم بابا!
یه دفعه به سمتم اومد که فکر کردم حرفی برخلاف میلش زدم و فاتحهی خودمو خوندم اما همین که بهم رسید گردنمو گرفت و به در کوبیدم و بلافاصله لبشو محکم روی لبم گذاشت که نفسم قطع شد و چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
دستشو به سمت فکم سوق داد و با ولع بوسیدم که یه لحظه از حسی که داشتم سست شدم که اونم فرصتو غنیمت شمرد و زود دستشو دور کمرم حلقه کرد.
اونقدر از این حرکت ناگهانیش شکه شده بودم که هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.
انگار همراهی نکردنم کلافهش کرد که سر عقب کشید.
اولین باری نبود که میبوسیدم اما این دفعه بیشتر از قبل خجالت زدم کرد که سرمو پایین انداختم و بیاراده لبمو توی دهنم کشید.
سرشو پایین آورد و با بدجنسی گفت: داری مزهش میکنی؟ هنوز سیر نشدی؟
سرم بیشتر تو یقهم فرو رفت که خندید.
– اینکارا اصلا بهت نمیاد!
سعی کردم نخندم.
دستشو کنارم به در تکیه داد و سرمو بالا آورد که نگاهم به نگاه خندونش گره خورد و هوش از سرم برد.
چند ثانیه نگذشت که لب خندونش جمع شد و نگاه ازم گرفت.
– لعنت بهت نفس!
اینکه کنارم نمیتونست خودشو کنترل کنه و واسه چند دقیقه هم اون حالت بیرحمیش از بین میرفت امیدوار کننده بود.
فکر کنم من تنها کسی بودم که اینقدر میخواستم خوب بودن و خوب شدنشو ببینم.
با تردید دستمو بالا بردم و روی ته ریشش کشیدم.
این دفعه نگاهش درمونده شد.
– چرا داری اینکار رو باهام میکنی نفس؟
لبخند محوی زدم و دستمو انداختم.
– من کاری باهات نمیکنم، خودت تازه داری میفهمی دنیا بدون خشونت واست قشنگتره و یه حس عجیبی داره.
دستهامو روی قلبش گذاشتم.
– تو سالهاست که دکمهی آف قلبتو زدی اما دیگه قلبت داره نشونه می فرسته که خسته شدم از خاموش موندن رایان خان.
دستهاشو روی دستهام گذاشت و عمیق نفس کشید.
کلافگی توی نگاهش موج میزد.
لبخند پررنگتری زدم.
– من از گذشتهت و اینکه چی کشیدی چیزی نمیدونم اما اینو خوب میدونم که تو خیلی خوبی رایان، فقط این همه سال داری تظاهر به بد بودن میکنی.
نم اشک چشمهاشو پر کرد.
حالا میفهمم حاضرم هرکاری بکنم تا چشمهاشو اینطوری نبینم.
– چرا فکر میکنم فقط تو اینطوری حرف میزنی؟ چرا حرفای دخترای دیگه نمیتونه همچین بلاییو سرم بیاره؟
خیره به چشمهاش سکوت کردم.
مچهامو گرفت و عقب عقب رفت که باهاش کشیده شدم.
روی تخت نشست.
– بشین رو پام.
از خجالت سرخ شدم و سعی کردم عقب برم.
– نه، میشینم کنارت.
اخم ریزی کرد.
– گفتم بشین رو پام.
متقابلا اخمی کردم.
– نمیخوام پررو، عه!
اخمهاش بیشتر درهم رفتند.
سعی کردم مچهامو آزاد کنم اما یه دفعه ول کرد که مثل چی پرت زمین شدم و پشتم حسابی درد گرفت و صورتمو جمع کرد.
با درد و حرص نگاهش کردم.
– خیلی بیفرهنگی!
انگار که دلش خنک شده باشه خندید.
چشم غرهای نثارش کردم، دستهامو به زانوم تکیه دادم و از جام بلند شدم.
با حرص گفتم: نخواستم، میرم کمک بقیه.
دستهاشو پشت سرش تکیه گاه بدنش کرد و باز خندید که دندونهامو روی هم فشار دادم.
عثب عقب رفتم.
– من دارم میرم.
تنها سرشو کج کرد و چشمهاشو کوتاه روی هم گذاشت.
نفس پر حرصی کشیدم.
منو بگو منتظر منت کشیم.
دستگیره رو گرفتم.
– من واقعا دارم میرم.
بازم چیزی نگفت.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
نگاه تیزی بهش انداختم و بعد چرخیدم.
در رو به شدت باز کردم اما همین که پامو بیرون گذاشتم یه دفعه از روی زمین کنده شدم و کشیده شدم تو که جیغی زدم.
در رو بست و به سمت تخت رفت که با تقلا بلند گفتم: ولم کن غول گنده، عجب زوری هم داری! نمیخوام بشینم رو پات مگه زوره؟
چرخید و بلافاصله نشست و روی پاش نشوندم که از خجالت لبمو گزیدم و ناخونهامو توی دستش فرو کردم اما یه ذره هم صداش درنیومد.
دستهاشو محکم دور شکمم حلقه کرد و سرشو توی موهام فرو برد.
عمیق بو کشید که معذب شده گفتم: رایان؟
تو همون حالت گفت: اینطور صدام نزن لعنتی!
فشار ناخونهامو کمتر کردم و سر به زیر لبخند محوی زدم.
موهامو یه ور شونم انداخت و چونشو روی شونم گذاشت.
– امشب از کنارم جم نمیخوری، فهمیدی؟
ذوق کرده سری ت دادم.
– گرسنته که ناهار بیارن؟
سعی کردم زیاد بیحنبه بازی درنیارم.
– یعنی منم پیش تو بخورم؟
– دوست داری؟
این دفعه به کل نیشم باز شد و به زور کمی چرخیدم که صورتشو کمی عقب برد.
– حرف درست نشه؟
کوتاه به لبم و بعد به چشمهام نگاه کرد.
– اما این لبخند گشادت نمیگه که به فکر حرف دیگرونی!
سعی کردم نخندم.
– حله آقای به اصطلاح ارباب.
خندون سرشو به چپ و راست ت داد.
– تو آدم نمیشی نفس!
خندیدم.
– نفسم دیگه.
#رایان
#مطهره
کنارش نشستم و دستی به ته ریشش کشیدم.
– خوبی؟
سری ت داد.
– خداروشکر به خیر گذشت، داشتم جون میدادم انگار.
نگاه ازم گرفت و سرشو چرخوند.
با صدای خسته و خشداری لب زد: بعدا درمورد موضوع تو حرف میزنیم، الان آرام مهمه.
بهم نگاه کرد.
– کجاست؟
سرمو پایین انداختم.
– فرار کرد، آقا محسن و آقا علیرضا دنبالشند که پیداش کنند.
قلبم با یادآوری این همه دروغی که این همه مدت دردونم بهم گفته بود فشرده شد و اشک توی چشمهام حلقه زد.
نفس عمیقی کشید.
تو همین نفسش هزارتا درد و غم موج میزد.
– باورم نمیشه مطهره!
نگاهش کردم و آروم لب زدم: منم.
نم اشک چشمهاشو پر کرد.
– میگی اینجا چیکار میکنه؟
پوزخند تلخی زدم.
– چیکار میکنه دیگه؟ این همه مدت داشته دورمون میزده! درس نمیخونده داشته نفسو پیدا میکرده اما نمیفهمم چرا رفته پاریس!
دو دستشو توی صورتش کشید.
– حتی یه ذره هم انتظار همچین کاریو ازش نداشتم.
– منم حتی یه درصد فکر نمیکردم جرئت همچین کاریو داشته باشه.
از جام بلند شدم و کلافه و عصبی تختو دور زدم و به سمت پنجره رفتم.
– دارم روانی میشم مهرداد آخه چطور…
دو دستمو توی صورتم کشیدم و ادامه ندادم.
با صدای تقهای که به در خورد به سمتش چرخیدم.
در باز شد و رادمان با قدمهای آروم اومد داخل که لبخند محوی زدم.
باورم نمیشه که دوباره میبینمش.
لبخند کم رنگی زد.
– سلام دوباره.
به سمتش رفتم.
– سلام قربونت برم.
مهرداد خودشو کمی بالا کشید و با اخم گفت: میشناسیش؟
سری ت دادم.
– آره، رادمانه، واست تعریف کرده بودم.
اخمهاشو کمی از هم باز کرد و به سر تا پاش نگاهی انداخت.
– که اینطور!
رادمان: بابام میگه ازش طلاق گرفتی، چرا؟
مهرداد پوزخندی زد و بازم گرهی اخمش بیشتر شد.
– بابات برات تعریف…
تند و معترضانه گفتم: مهرداد؟
سکوت کرد و عصبی شستشو به لبش کشید.
رو به رادمان گفتم: این یه چیزیه بین خودمو خودش، اگه بخواد برات تعریف میکنه، الان این مهم نیست، مهم یه مسئلهی دیگهست.
کوتاه به مهرداد و بعد به من نگاه کرد و با اخم گفت: آرامو از کجا میشناسید؟
سوالات زیادی توی ذهنم بود که بیجواب بودنشون مغزمو سوراخ میکردند.
- اول تو بهم جواب بده، تو آرامو از کجا میشناسی؟ چرا باهم بودید؟
– رو پا واینسا اول بشین خسته مبشی.
از اینکه بعد از چندین سال هنوزم به فکرم بود لبخندی روی لبم نشست.
روی تخت نشستم و اونم رو به رومون وایساد.
شاید رادمان خبری از رایان داشته باشه، شاید این اتفاقات یه حکمته که بچمو پیدا کنم.
– اولین بار توی یکی از مهمونیام دیدمش، دختر زبون دراز لج بازی به نظرم میومد، دقیقا برعایی که تا حالا دورم دیده بودم اون تمایلی به چسبوندن خودش بهم نداشت.
کوتاه به مهرداد نگاه کردم که سری به چپ و راست ت داد.
– یه جورایی ازش خوشم اومد دادم آدمام در موردش تحقیق کنند، فهمیدم یه دختر فقیریه که چند سالی میشه مامان و باباش فوت کردند.
پوزخند کم رنگی کنج لبم نشست و اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
چطور تونستی آرام؟ چطور؟
– کم کم رفت و آمدمون بیشتر شد، اولش حسی بهش نداشتم و فقط از روی دلسوزی و اینکه از اون محلهی ناامن و خالهی بدجنسش راحت بشه آوردمش خونهی خودم.
ابروهام بالا پریدند و با استرس نگاهش کردم.
به خداوندی خدا اگه اون کاری که نباید میکردی با رادمان انجام داده باشی دیگه دختر من نیستی آرام.
قبل از اینکه حرفی بزنم مهرداد با صدای نسبتا عصبی گفت: باهم رابطهای داشتید؟
– نه، آرام ثابت کرده که از اون دخترایی که زود نرم میشند نیست، سرسخته.
دستمو روی قلبم گذاشتم و از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
مهرداد جدی گفت: خب؟ چطور اینجایید؟
– واسه تفریح اومدیم.
دست به سینه شد.
– خب شما بگید اونو از کجا میشناسید.
به مهرداد نگاه کردم که نگاهم کرد.
باز سرشو به چپ و راست ت داد و نگاهشو ازم گرفت و کلافه و عصبی دستی به ته ریشش کشید.
چرا آرام رفته پیش رادمان؟ چرا میخواسته گولش بزنه؟
– رادمان؟
– جانم؟
بهش نگاه کردم.
– تو دورانی که بابات توی زندان بود بهت دستور میداد؟ مثلا با این قرارداد ببندی، این قاچای کنی؟
– نه.
دقیق و مشکوک نگاهش کردم.
– خودت چی؟ بدون دستور بابات تو کار خلافی؟
سرشو پایین انداخت و با نوک کفش اسپورتش روی زمین خطهای فرضی کشید.
اخمهام به هم گره خوردند و از جام بلند شدم.
جدی گفتم: رادمان؟
با کمی مکث نگاهم کرد.
بازجویانه گفتم: تو کار خلافی؟ اونم قاچاق دختر؟
کلافه دستی به گردنش کشید و لبشو با زبونش تر کرد.
– بودم.
نفس عصبی کشیدم.
– الان؟
– فقط کالا.
با عصبانیت و نگرانی سری به چپ و راست ت دادم.
– چرا رادمان؟ چرا؟ مگه زندگیه باباتو ندیدی؟
سکوت کرد و کمی بعد آروم گفت: اینطوری نیست که شما فکر میکنی، باور کن.
بیشتر بهش نزدیک شدم و خیره به چشمهاش عصبی و نگران گفتم: رادمان تو…
یه دفعه در باز شد و یکی بدون مقدمه اومد تو که با اخم نگاهمو به پشت سر رادمان دوختم اما با دیدن نیما نفس تو سینهم حبس شد و سریع به مهرداد نگاه کردم که دیدم با دیدنش نگاهش آتیش گرفت.
پشت سرش حمید وارد شد که با حرص گفتم: ممنونت میشدم اگه نمیذاشتی بیاد تو!
پوفی کشید و چنگی به موهاش زد.
نیما خونسرد جلو اومد.
– میبینم هنوز زندهای!
مهرداد با لحنی که خیلی سعی میکرد عصبی نباشه گفت: انگار خدا نمیخواد بمیرم که بتونم تو رو بکشم.
نیما پوزخندی زد.
– آخرین تلاشتو بکن.
بعد به من نگاه کرد و جدی گفت: دختره کی بود؟ هان؟
به رادمان نگاه کردم.
نگاهش پر از استرس شده بود.
آروم لب زدم: دوسش داری؟
سرشو پایین انداخت که اشک توی چشمهام جوشید.
– پس داری.
به سمت مهرداد چرخیدم و با چشمهای پر از اشک آروم گفتم: چطوری بهش بگم؟
مچمو گرفت و به سمت خودش کشیدم که سریع میلهی تختو گرفتم.
– رک و راست بگو وگرنه خودم میگم، فکر دختر من باید از ذهن این پسره بیرون بره.
صدای عصبیه نیما بلند شد.
-مطهره؟
دستمو بالا بردم.
– صبر کن.
بعد آروم خیره به چشمهای عصبی مهرداد گفتم: چطور میتونی اینو بگی؟ ما خودمونم عاشق بودیم و هستیم، فکر میکنی راحته؟
فشار دستش روی مچم کمتر شد.
با کمی مکث گفت: اونم مثل باباشه، آرامو واسه هوس میخواد عاشقشم نیست، حالا هم برو بگو.
مچمو از دستش بیرون کشیدم و صاف وایسادم.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به سمت رادمان چرخیدم.
آروم به سمتش رفتم.
– یه ماه پیش دختر برادر شوهرم توسط گروهکهای برده فروشی یده شد، بهتره بگم توسط گروه تو.
حس کردم شرمندگی نگاهشو پر کرد.
– اون به دستور من نبود، فرهاد خودسرانه اینکار رو کرده بود.
زیر چشمی نگاهی به حمید انداخت.
-الانم کار به کار خلاف ندارم.
ابروهام بالا پریدند.
حمید پوزخند صداداری زد.
-جناب رئیس، میدونی که تا سه روز دیگه باید پاریس باشی، نه؟
قبل از اینکه رادمان چیزی بگه نیما گفت: بخوای واسه پسر من دردسر درست کنی باید فاتحهی خودتو خانوادتو بخونی.
حمید عصبی خندید.
– واقعا داری یه مامور رو تهدید میکنی؟
تا نیما خواست حرفی بزنه رادمان بلند گفت: بسه.
بعد نگاهشو به سمتم سوق داد و با استرس توی چشمهاش گفت: بگو خاله.
نگاه کوتاهی به نیما و حمید که حالا با نگاههاشون همو تهدید میکردند انداختم و بعد گفتم:
دخترم با دختر عموش مثل دوتا خواهر بودند، خیلی واسش سخت بود که واسه خواهرش همچین اتفاقی بیفته اما چند روز به طور عجیبی دیگه نخواست پیشو بگیره و گفت میخوام برم خارج درس بخونم، پیدا کردن نفسو هم میسپارم دست پلیس، مای ساده هم باورم کردیمو فرستادیمش اما…
نیما پرید وسط حرفم، با خشم غرید: پس اون دخترهی…
رادمان دستشو بالا آورد و با صدای تحلیل رفتهای گفت: صبر کن بابا.
نگاهم به لرزش خفیف دستش خورد که قلبم آتیش گرفت و اشک توی چشمهام بیشتر شد.
خون توی چشمهای نیما نشون میداد که تا ته ماجرا رو رفته و الان به خون بچم تشنه شده.
– الان میفهمم واسه پیدا کردن نفس رفته پاریس نه درس خوندن، اومده سراغ تو چون فکر میکرده از طریق تو میتونه به نفس برسه.
اشک توی چشمهاش حلقه زده نزدیک بود روی گونهش بریزه.
به صدای نسبتا لرزون گفت: خ… خب؟
با غم نگاهش کردم.
– متاسفم که اینو میشنوی رادمان، من خودمم فکرشو نمیکردم آرام همچین کاری بکنه.
دستش که هنوزم معلق بود به پایین افتاد و نگاهش جوری درمونده شد که شکستن قلبشو از توی چشمهاش دیدم.
چند قطره اشک از دریای توی چشمهاش روی گونهش چکید و با بغض سرشو به چپ و راست ت داد.
– نه نه، نمیتونه…. آرام نمیتونه، اون… اون یه دختر فقیره که…
عقب عقب رفت و این دفعه اشکهاش سیلی روی گونههاش راه انداختند که قطرهای اشک از چشمم چکیده شد.
بلند گفت: آرام، اون… خاله اون نمیتونه…
یه دفعه به بیرون دوید و با گریه داد زد: آرام نامرد!
چونم از بغض لرزید و به نیمایی که با خشم و چشمهای پر از اشک به در خیره بود نگاه کردم.
این نگاهش رعشه به تنم مینداخت.
میترسیدم قبل از ما آرامو پیدا کنه و بخاطر اشکهایی که رادمان داره واسش میریزه انتقام بگیره.
نگاهشو به سمتم سوق داد و بالاخره اون حرفی که میترسیدم ازش بشنومو ازش شنیدم.
– دخترت با دستای خودش قبرشو کند مطهره، بگیرمش چنان بلایی به سرش میارم که…
مهرداد غرید: یه تار مو از سر بچم کم بشه هم خودتو و هم اون پسرتو به خاک سیاه میشونم، پسرتم مثل خودت میندازم توی الف دونی تا موهاش هم رنگ دندونهاش سفید بشند.
نیما عقب عقب رفت و نیشخندی زد.
– بیا هردومون بهترین تلاشمونو بکنیم مهرداد خان، میبینیم کی برنده میشه.
با ترس به هردوشون نگاه کردم.
همین که بیرون رفت به سمت در دویدم و با ترس داد زدم: نیما صبر کن.
اما با صدای داد مهرداد سرجام میخکوب شدم.
– بمون سرجات.
با ترس و لرز به سمتش چرخیدم.
– بخدا آرامو میکشه.
به حمید نگاه کرد که انگار حرفشو از توی چشمهاش خوند و گفت: نگران نباش داداش الان خودمم میرم دنبالش.
به من نگاه کرد.
– قبل از اینکه نیما پیداش کنه پیداش میکنیم، نمیذاریم دستش بیوفته… خداحافظ.
بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
به سمت مهرداد رفتم و با بغضی که از ترس و نگرانی بود گفتم: مهرداد اگه بلایی سر آرام بیاره…
محکم گفت: هیچ غلطی نمیتونه بکنه، خب؟
نگاهشو ازم گرفت و غرید: فقط من اون آرامو ببینم میدونم باهاش چیکار کنم، دخترهی خیره سر!
کنارش نشستم و از استرس انگشتهامو به بازی گرفتم.
خدایا خودت مواظبش باش، بچمو سپردم به خودت، با اینکه با اینکارش دلمو بدجور شکسته اما بازم میخوام سالم پیشم برگرده و حتی یه خراشم روش نیوفته.
دست مهرداد دور گردنم حلقه شد و گرمی انگشتهاشو روی گونهم حس کردم.
– و اما میرسیم به خودت خانمم.
سریع نگاهمو به سمتش چرخوندم و با اضطراب بهش چشم دوختم.
سعی میکرد عصبانیتشو پنهان کنه اما معنیه هر نگاهشو خوب میفهمیدم.
دستشو روی بازوم سوق داد و فشاری بهش وارد کرد که از دردش صورتم جمع شد.
– تعریف ببینم، کنار اون لاشخور توی بیمارستان چیکار میکردی؟ دیشب کجا رفتی؟ هوم؟
سکوت کردم.
چی بهش میگفتم؟ میگفتم زنتم مثل دخترت وسط اون همه خطر پنهونی داشته دنبال نفس میگشته؟ اونم اسلحه به دست؟
– چی داری میگی؟
نگاهش روی بدنم چرخید.
– واضح نیست؟
به سینهش کوبیدم و سعی کردم عصبانیتمو زیر خروارها استرس و ترس بیرون بیارم.
– اصلا انتظار همچین حرفیو ازت نداشتم، فکر کردی حالا که نرمتر شدم حاضرم همچین غلطیو بکنم؟ من چقدر ساده و احمقم.
گردنشو گرفتم و با تموم قدرت به کنار پرتش کردم و با یه حرکت بلند شدم.
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد.
دلخور گفتم: امشب میرم جزو خدمتکارا، شرفش بیشتره.
چرخیدم که برم اما سریع مچمو گرفت و تا به خودم بیام روش پرت شدم که نفس تو سینهم حبس شد.
با اوج گرفتن خندهش با حیرت نگاهش کردم.
– به چی میخندی؟
هر دو دستشو دور کمرم پیچید و با خنده گفت: چقدر سرخ شدی! داشتم سر به سرت میذاشتم.
ماتم برد و زمزمه کردم: چی؟
با ته موندهی خندهش گفت: زود رم میکنی، خیلی بده.
کم کم اخمهام به هم گره خوردند و از حرص موهاشو تو مشتم گرفتم که دادش به هوا رفت.
با فکی قفل شده گفتم: دیگه از این شوخیا با من نکنیا.
همونطور که چشمهاشو فشار میداد و سعی میکرد دستمو جدا کنه گفت: ول نکنی شوخیم جدی میشهها.
دندونهامو روی هم فشار دادم و بعد از اینکه مشتی به سرش زدم موهاشو ول کردم.
اون همه وقت گذاشتن واسه شونه کردن موهاش همش به باد فنا رفته بود.
دستهاشو زیر سرش برد و جوری که داره از حرص خوردنم لذت میبره نگاهم کرد.
دستهامو روی سینهش گذاشتم و بلند شدم.
– پررو!
نگاهم به حولهش خورد که بندش باز شده بود.
زود نگاهمو بالا آوردم و لبمو گزیدم.
خندون گفت: نترس پامه.
نگاه تندی بهش انداختم.
– به من چه؟
خندید و از جاش بلند شد که یه قدم به عقب رفتم.
– اما نفس…
منتظر نگاهش کردم.
لعنتی اینقدر قدش دراز بود که واسه چند ثانیه نگاه کردن بهش گردنم درد میگرفت.
دستش یقهی لباسمو لمس کرد که اخمهام به هم گره خوردند و سریع روی دستش زدم.
اما دستش بازم هرز رفت و روی صورت و لبم کشیده شد.
– یه روزی خودم فتحت میکنم، تا کی میخوای فرار کنی؟
کمی به چشمهاش زل زدم و بعد سرمو پایین انداختم.
تا کی اینجا اسیرم؟ تا وقتی که پیر بشم و پرتم کنه بیرون؟ یا امید هست که یکی پیدام کنه؟
سرمو بالا آوردم و با نادیده گرفتن حرفش گفتم: آرایشگره منتظره.
بعد به سمت در رفتم و اونم سکوت کرد.
دستگیره رو گرفتم و بعد از باز کردن در نگاهی بهش انداختم.
خوشحال بودم که مجبورم نمیکرد جوابی بهش بدم.
با کمی مکث بیرون اومدم و در رو بستم.
تا کی؟
#راوی
– اگه یه روزی ارباب بفهمه بدون تنها کسیو که از اینجا بیرون میکشم آرمیتاست سوگل.
سوگل بیخیال سری ت داد و به ساهون کشیدن ناخونهاش ادامه داد.
– اون دختره بمیره دیگه مانعی واسه کنار ارباب موندن ندارم، اصلا وقتی شدم خانم این خونه میگم شما دوتا رو آزاد کنه.
آرمیتا همونطور که لباس دکلتهی کوتاه قرمزشو میپوشید پوزخندی زد.
– به همین خیال باش، اربابی که من میشناسم دل به هیچ دختری نمیده، الانم اگه داره با نفس راه میاد مطمئنم واسه خر کردنشه، خرش که از پل بگذره اونم میشه مثل ما.
بعد رو به سامان گفت: زیپه رو بالا میکشی؟
سامان اسلحهشو روی تخت گذاشت و به سمتش رفت.
سوگل لبخند مطمئنی زد.
– بذار دختره بمیره، بقیهش با من.
سامان زیپ به دست گفت: فقط امشب شانس بیارم اون خالد دور و ورم نباشه.
سوگل از جاش بلند شد و در کمد رو باز کرد.
همونطور که به دنبال یه لباس مناسب نگاهشو میچرخوند گفت: امشب اینقدر شلوغ میشه که کسی نمیفهمه کی گم شده یا کی کشته شده.
سامان از رو شیطنتی که قلقلکش میداد گردن آرمیتا رو عمیق بوسید که از جا پرید و صدای جیغش دراومد.
عقب عقب رفت و شروع کرد به خندیدن.
آرمیتا به سمتش چرخید و نگاه بدی نثارش کرد.
– بیشعور! کبود بشه قبل از اینکه ارباب منو بکشه من تو رو میکشم.
سامان بیخیالتر از این حرفا گفت: بشه، میرم میگم دوست داشتم عشقمو کبود کنم.
بیرون از اتاق، درست پشت در صحرایی بود که از شنیدن حرفهاشون قلبش به تب و تاب افتاده بود و عصبانیت و نگرانی بدنشو میلرزوند.
اگه همه چیو کف دست رایان میذاشت هیچ کدومشونو زنده نگه نمیذاشت اما اگه هم نمیگفت نفس کشته میشد.
دست یخ کرده و نیمه لرزونشو روی دستگیره گذاشت و بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت وارد شد که آرمیتا و سوگل از جا پریدند و هینی کشیدند.
سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار چیزی نشنیده.
سوگل که خیال میکرد همه چیو شنیده با لکنت گفت: ص… صحرا جون… تو… تو چه لباسی بهت دادند؟
صحرا سراغ جعبهی لباس زیر تختش رفت.
– وقتی پوشیدم میفهمی.
آرمیتا و سوگل نگاه پر استرسی به سامان انداختند که سری بالا انداخت و زمزمه کرد: نفهمیده.
درباره این سایت